قدریه

۲۷ تير ۱۳۹۳

کلمه – فخرالسادات محتشمی پور:
یاهو
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
من بعد از این ۵ سال هجران دریافته ام که درد جدایی یک واکسن است برای بی اثر کردن دردهای دیگر و حالا لابد باید سپاسگزار باشم از کسانی که ما را این گونه ظالمانه سال هاست از هم جدا کرده اند و نه فقط دیوارهای بلند زندان را مانع وصلمان نموده اند بلکه از شیشه های سرد کابین و گوشی های سیاه عهد عتیقش هم ابزاری ساخته اند که روی چون ماه و صدای گرمت را هم با واسطه ببینم و بشنوم. دیروز کسی می پرسید وقتی به ملاقات می روید می توانید دست سید را در دست بگیرید و ببوسید؟ تلخندی زدم و گفتم : دریغ دریغ! بعد ناگهان شرمم آمد از تمنای خود وقتی یادم آمد که فرزندت و پدر و مادرت از همین اندک نیز محروم مانده اند توسط شکنجه گران مدعی مسلمانی در دیاری که نام علی (ع) بر تارک آن می درخشد!
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
در سال های اول جنگ تحمیلی ما یار یکدیگر شدیم و من همیشه این کابوس را داشتم که مبادا هیولای جنگ میان من و تو که دیگر ما شده ایم فاصله بیندازد. بعد در خلوت خویش خجلت زده همسران جوان شهدا می شدم و برای این که شرمندگی را از خود دور کنم، خود را این گونه تسلا می دادم که: هر کسی لیاقت گام نهادن به این وادی را ندارد و ما هم از جمله واماندگانیم! اما تو در و دیوار خانه را از تصویر شهدای فامیل و دوست و آشنا پر کرده بودی تا یادمان نرود راه را و بازماندگی خودمان را و شرم را با هر نگاه به آن تصاویر مهمان وجود می کردیم ویادی و فاتحه ای… در تهاجم کودتاگران به دیار عاشقان اما تو از پیشقراولانی بودی که حتی پیش از روز واقعه مانند چند تنی دیگر از رفقایت کاندیدای صید صیاد شده بودی و من این بار سربلند از این که لازم نیست هر آن عرق شرم از پیشانی در برابر مظلومین درد کشیده بزدایم با آنان همراه شدم و حتی از میزان شرمندگی ام در برابر خانواده شهدا کاسته شد که تو مانده بودی برای برداشتن بیرق شهدای مظلوم این دیار و من بیش از پیش خودم را به همسران شهید باکری ها و شهید همت ها و مادران شهدای سبز نزدیک کردم تا با معنی صبر آشنا شوم!
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
روزها در یادمی و شب ها در خوابم. روزها من به نزد تو می آیم و از دور حال و مقامت را نظاره می کنم و بر سختی روزگارت، روزگارمان اشک می ریزم و شکوه به درگاه حق می برم و شب ها تو نرم و خرامان به خواب من می آیی و مهربانی ها می کنی و دلجویی ها می کنی و تا می خواهم از همیشه بودنت در کنارم مطمئن شوم رفته ای. رفته ای و من هر روز در جستجوی می کده ای هستم که خلاصی ام را از دست غم جانکاه دوری، در آن بطلبم. و چه خوب که در این ماه رحمت و برکت در میکده تا صبح باز است و در این شب های قدر که باید بی چتر زیر باران نشست و به بهاران دل داد.
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
می دانی در مراسم احیا و در نیایش و دعا کدام بخش را بیشتر دوست می دارم؟ همان را که تو دوست تر می داری، همان لحظات سکوت که آدم چشم می بندد و دل به خدا می دهد و زبان در کام می گیرد و حال و فال و مقال را در محضر او عرضه می کند بی کلامی بی ادعایی و منتظر می ماند. انتظاری خوش برای دریافت پاسخی شیرین! کاش این انتظار زودتر به سرآید قبل از این که پیمانه لبریز شود و صبر تمام با این پیام که: به اندازه حقارتت برایت سهمی درنظر گرفتیم برگیر و برو…
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان نگو که صبا را خبر شود
فاصله ها مانع از آن است که نامه های من به تو برسد و کلام و پیامم را بشنوی اما حدیث جان همه فاصله ها را درمی نوردد تا به گوش جانان برسد آن هم بدون وجود هیچ مزاحم و نامحرمی. تو خود از حدیث دل آگاهی که اهل دلی و من از رازهای مگوی تو باخبرم و چه باک از افشای آن که این راز دیگر سر به مهر نیست و صبا هم محرم اسرار ما شده است و همه عالم شاهد سرّدل و دلبری هایمان عزیزِجان!
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در نوجوانی که مشق عشق در مکتب استاد می کردم سیاه مشق هایم مرا عاشق مرگ کرده بود و چون خدایمان با تو آشنایم کرد تمرین زندگی کردم و همیشه در هراس بودم که نکند «زندگی» مرا از استجابت دعاهای دائم آن دوران دور کند که: یا رب مرا آنی به خود وامگذار و زندگی ام را چراگاه شیطان قرار مده؟! امروز می بینم که آن چه او در بهمن ۵۹ بی منت به من عطا کرد همان کیمیایی است که خاک را زر می کند. حالا همه شب و روز من به سپاس پروردگارمان می گذرد که اگر جز تو را داشتم فاصله ام از خاک تا افلاک به قدر همان خاک تا افلاک بود یاردلنشین!
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
می گویند اشیاء را با اضدادشان باید شناخت و من این روزها برای معرفت بیشتر تو و مقام تو چشم و گوش می سپارم به عرض اندام پشّه های خرد و مگس ها در عرصه سیمرغ و به اندازه حقارت آنان که در پس کینه های دیرینشان هویداست، تو برایم بزرگ تر و بزرگ تر می شود و این گدایان چه بدعاقبتی خواهند داشت با ادامه این ظلم مستمر دربند روزه دارم!
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
شب های رمضانی، که دراز باد، فرصت و توفیق دیدار یاران مهیاتر است. و من گویی تا زبان به افطار نگشایم توان از تو گفتنم با آنان که با شور و امید حالت را می جویند، نیست هرچند که اندیشه به تو و مقامت در آن شکنجه گاه مهیا شده از سوی ظالم که به عبادتگاهی متعالی مبدلش ساخته ای خود انرژی بخش است و امید آفرین. من اما واسطه خوبی نیستم برای رساندن پیام مهر تو برای همه صاحب نظران و صاحب دلان چرا که ظرف وجودی ام اندک و خرد و مظروف بسیار سنگین تر و پربهاتر از ظرف است!
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
متحیرم که کودتاگران هرچه مشتشان نزد ملت بازتر می شود به جای اظهار شرمندگی و خضوع نزد مردمانی که میزان، رأی آنان است و فرمان، میل و اراده شان، بر سرکشی هایشان افزوده می شود و انگار انتقام آگاهی مردمان را به سختی از آنان می گیرند با ظلم مضاعف نسبت به فرزندان دربندشان. اما زیر این گنبد فیروزه ای دوار به فرمایش والاپیامدارمان کجا ملکی با ظلم باقی مانده است که این جماعت به ابدیت اقتدار خالی از مشروعیت مردمی شان امید بربندند؟!
من جمله این نیش ها را به جان می خرم به امید نوش وصلی که نزدیک است هرچند صاحبان زر و زور و تزویر حکم به تأخیر انداختنش کنند!
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
شب قدر بیست و یکم رمضان ۱۴۳۵