قصه یک ملاقات جبرانی

۳۰ تير ۱۳۹۳

کلمه – فخرالسادات محتشمی پور:
نمی دانم امروز موفق به دیدار همسرجان می شوم یا نه. دیروز شنبه روز ملاقات ما تعطیل بوده به مناسبت عزای مولایمان علی (ع) و همه می دانند که من صبر ندارم بیش از یک روز و باید حتما امروز یک شنبه ملاقات جبرانی داشته باشم. اما در آخرین جلسه مشابهی که برای ملاقات رفتم گفتند یک شنبه روز ملاقات نسوان است و نمی شود اما من پافشار کردم و گفتم تا همسرجان را نبینم نمی روم و کار نشد ندارد! آن روز یک ملاقات هول هولکی دادند و از ترس این که مبادا چشم همسرجان به زنان زندانی سیاسی بیفتد و خدای نکرده گناه شود فوری ملاقات را تمام اعلام کردند و من تلخی کوتاهی دیدار با همسرجان را با شیرینی دیدار دخترکان دربند معاوضه کردم. نوروز امسال هم از اوین تماس گرفتند و روز ملاقات جبرانی را به من اطلاع دادند. امروز اما هیچ خبری نشد و من شال و کلاه کردم و به سمت کوی یار روانه گشتم.
خوشبختانه برگه را گرفتند و از حفاظت اطلاعات تأییدیه گرفتند و مرا فرستادند بالا برای ملاقات بی هیچ حرفی و حدیثی. من طبق معمول کارم را شروع کردم. صندلی ها را سر جایشان گذاشتم. گوشی ها را هم. صندلی های اضافی را کنار دیوار گذاشتم. یک صندلی سبز تمیزتر را هم برای خودم مقابل کابین مان گذاشتم. دستمال کاغذی ها و آشغال ها را جمع کرده در سطل ریختم و بعد با دقت کابین را تمیز کردم و قدم رو در راهروی باریک انتهایی. اما ضعف مانع از آن شد که ادامه بدهم. نشستم تا انرژی ام را ذخیره کنم تا پایان این روز شلوغ منتهی به سومین شب قدر. یاد روزهای اعتصاب غذا در شکنجه گاه سپاه افتادم. روزهایی که ورزش های صبح و بعد از ظهر را حذف کردم تا زود از پای نیفتم. قرار نبود بمیرم قرار بود زنده بمانم تا به
خواسته ام که دیدار همسرجان بود برسم!
چند بار از مأمور سالن ملاقات خواستم به حفاظت یادآوری کنند که من منتظر همسرجان هستم و او هر بار گفت که این کار را کرده است. یک ساعت گذشت و از یار خبری نشد تا این که سروصدای داخل سالن نشان داد که خانواده زنان زندانی سیاسی بالا آمده اند برای ملاقات. دیدن مادر ریحانه و خانواده ساجده در اینجا برایم سخت ناخوشایند است. ساجده که جرمش نگارش دل نبشته ها برای پدر دربندش بوده و ریحانه که جرم بزرگش پلکیدن دور و بر ماست!
بچه ها یکی یکی می رسند و تا مرا می بینند جیغ می کشند و بالاپایین می پرند. ریحانه انگار می خواهد شیشه ها را بشکند و بپرد در آغوش من. مریم شفیع پور هم. بهاره مادرانه نگاهشان می کند و لبخند می زند. مهناز آرام نشسته و آن هیجان بیرون زندان در صدایش نیست.  بیمار است و می گوید که تاری چشمش مانع مطالعه می شود و از درمان خبری نیست! می گوید به رخشان سلام مرا برسان. من یکی یکی گوشی ها را از دست امین و شهنازخانوم و شهرزاد و منی و مریم قدس قاپ می زنم. بهاره دوباره مامان شده این بار برای ساجده و ریحون. می گویم کتاب که زیاد دارید یادگاری های آقای دیهیمی. می گوید ولی اگر بخواهیم سیر مطالعاتی درستی داشته باشیم خیلی کم است. مریم اظهار خوشحالی می کند از دیدن من. ریحانه می گوید دارم خوب کتاب می خوانم. هر شب کنفرانس دارم. تاریخ بی خردی را می خوانم که قبلاهدیه داده بودی برای این روزها. باز هم اگر آقا مصطفی کتاب معرفی کرد بگیرید برایم بفرستید. می گویم پلیور همسرجان چی شد دختر؟؟؟ همان که می گرفتی دستت می آمدی روی نیمکت های فارابی می نشستی و تند تند می بافتی که به زمستانش برسد؟! دو زمستان گذشت. می گویم بازجوها گفته اند چرا ریحانه طباطبایی می آمده بیمارستان. می گویم چش سفیدی کردی هی آمدی دنبال من که تنها نباشم حال بکش این هم تاوانش. غش غش می خندد می گوید می کشم تاوانش را. می گوید این جا دستم تند شده مهارت هایم هم بیشتر می شود قشنگ ترش را می بافم برایش. مهناز می گوید اگر چشمم مشکل نداشت بیشتر می خواندم.
ساجده می گوید چند رمان خوانده ام تا امروز. هنوز نرفته مطالعه شروع شده.
بهاره می گوید همه شان اهل مطالعه اند حالا باید یک نظمی به آن بدهیم!
خانم شکری از پشت شیشه ها برایم بوسه می فرستد به او بازمی گردانم. صبا دارد تند تند با مادر حرف می زند. این جمله را می شنوم: قول می دم قول می دم و گوشی را می دهد به مادربزرگ. می پرسم چی رو قول می دی صبا به مامانت؟ می گوید این که همه خاطراتم را بنویسم که وقتی اومد بیرون بخونه.
می گویم وبلاگ داری؟ می گوید نه تو فیس بوکم می نویسم. دیروز نوشتم هنوز هیچی نشده دلم تنگ شده براش. آقا فیض الله دخترک را از پشت شیشه ها نگاه می کند نگاهش پر از غم است. می گویم آقا کدام طرف بهتر است می گوید معلوم است آن طرف. پریشب به شوخی به او گفتم بیکار بودید آمدید بیرون که این ها بیایند سراغ زن و بچه تان؟ گفت از خدایم است که برگردم. گفتم نه باید طعم خانواده زندانی سیاسی بودن را هم بچشید! این را به مسعود هم گفته بودم و بعد از چند روز تصدیق کرد که بهتر است آدم زندانی باشد تا خانواده زندانی سیاسی. معلوم می شود این جا هم صبر زن ها بیشتر است!
می روم از مأمور سالن ملاقات سراغ همسرجان را می گیرم. می گوید من چند بار پرسیدم گفتند می آید. بعد به من می گوید آقای سیدی گفتند شما بروید پایین. می گویم به آقای سیدی بگویید مرا زبان روزه چند ساعت معطل کرده اند. ایشان بیایند بالا. صدای زنگ پایان ملاقات به صدا در می آید. من یکی یکی گوشی ها را می گیرم برای خداحافظی. به همه التماس دعا می گویم برای سومین شب قدر. ریحانه می گوید امشب می نشینم روی تختم جوشن کبیر می خوانم. پارسال آمد دنبال من که برویم مراسم احیای مشارکت. آقایان دین داران مانع حضور سخنران شده بودند. گفتم من می روم اوین با همسرجان مراسم احیا بگیرم. گفت مگر من مرده ام بگذارم تنها بروی. گفتم می خواهم تنها باشم. مرا رساند تا اوین و بعد آمد دنبالم. من بهترین مراسم احیای عمرم را پشت دیوارهای اوین روی خاک هایی آشنا با همسرجان گرفتم. حالا ریحانه می نشیند روی تختش در بند نسوان جوشن کبیر می خواند و من هم یک جایی برای خودم پیدا می کنم و …
پرده ها پایین می افتد!
اشک در چشم ملاقات کننده ها و قدم های سست ملاقات شونده ها. سالن خالی می شود. من حوصله منظم کردن دوباره صندلی های آشفته را ندارم. صندلی سبز خودم را می گذارم مقابل کابین و به انتظار می نشینم. همسرجان هنوز نیامده مأمور سالن ملاقات عذرخواهی می کند و می گوید او بی تقصیر است. من خوب می دانم که او بی تقصیر است. گفته اند تاجزاده را آفتاب و مهتاب نباید ببینند مبادا حصرش بشکند! کمی راه می روم و از پشت شیشه ها همسرجان را می بینم که تند دارد می آید مثل همیشه و مراقب دنبالش انگار می دود که جا نماند!
خندان می پرسد بچه ها را دیدی؟ من با هیجان می پرسم تو هم دیدی شان؟ می گوید نه من که الان آمدم کسی نبود مرا وقتی می آورند که کسی نباشد! می گویم بچه ها آرزو داشتند تو را ببینند و خانواده هایشان نیز. می گوید می آییم بیرون همدیگر را می بینیم. قصه شناسنامه و فرمایشات آقای بروجردی را برایش می گویم. سری تکان می دهد و ۶ سوال را مطرح می کند که از این آقای متقی بپرسم. حافظه همسرجان حرف ندارد. پی گیر نشر جوابیه اش در روزنامه سیاست روز و خبرگزاری تسنیم هم هست می گوید جوابیه را نشر ندهند شکایت می کنم. قانون باید اجرا شود!
همسرجان همیشه دانستن را حق مردم می داند. این ماه هم که ماه صدق و عدل است. ما هم که همه مدعی و بعضی ها هم که مدعی تر. اجرای قانون را هم یک مطالبه جدی می داند. اصلا برای همین حاکمیت قانون است که زندان را به جان خریده است و همه کینه ورزی های قبل و پس از آن را توسط دشمنان بددل سیاه کردارش!
وقت تمام است. همه می خواهند بروند برای مراسم امشب آماده شوند. من تازه کارم شروع شده باید تا خود غروب جبران ساعات از دست رفته را بکنم. ساعاتی که برای من به اندازه روزها خاطره انگیزند. و امشب. شب بیست و سوم و سومین شب قدر برای من با یاد عزیز دلم و همه عزیزان دربندمان پیوند خواهد خورد.
اللهم فک کل اسیر
یک شنبه ۲۸ تیرماه