از وبلاگ ها/ موسوی پشت شیشه است یا ما؟

۶ مرداد ۱۳۹۳

زمانی عده ای رفتند که هلال را رویت کنند. روی یک تپه‌مانند. در میان شور و اشتیاق جمع برای اول شدن یک نفر گفت “اجازه دهید رفقا”. همه فکر کردند هلال را رویت کرده. رفتند برای تائید. از او خواستند که جای دقیق‌ش را نشان بدهد. یارو که لابد عارفی چیزی هم بود گفت من از اطمینان شما تعجب می‌کنم. مطمئن‌اید که می‌خواهید هلال را ببینید؟ آنها هم که در این قصه نمی‌دانم چرا نماینده‌ی متشرعین فاقد عرفان و اینها هستند یک‌صدا گفتند “بله” روی فیلم زیر نویس می‌شود که از سرنوشت هیچ‌کدام از آنها خبری در دست نیست. ما هم پی‌شان را نمی‌گیریم. طبیعتا.
چهره‌ها کم کم محو می‌شوند. این را از یک سنی به بعد همه متوجه می‌شوند. از خودشان می‌پرسند “کجا رفت”. کی این چیزها را می‌داند؟ کی بغیر از معلم‌ها؟ … تجربه‌ی محو شدن و ناپدید شدن چیزها به تنهایی، چیز ترسناکی نیست. مثل فرو رفتن تدریجی در یک مایع غلیظ شیری رنگ است. تجربه‌ی به یاد آوردن آنیٍ آن چیزها هولناک است. ناگهان چشم باز کردن و خود را در جای دیگری پیدا کردن. موضوع خیلی داستان‌ها همین است. یعنی سعی می‌کنند چیزهایی بنویسند که به آنجا برسند. که به همین سئوال جواب بدهند. رمان پروست نمونه‌ی بسیار معروف روایت این تجربه است. لحظه‌ی غافلگیری. لحظه‌ای که به‌جای چهره‌های آشنا صورتک هایی غریبه می‌بینی. بعد از خودت می‌پرسی صورت‌های آشنا کجا رفتند.
کافکا هم نوشته که مواجهه با کهنسالان ترسناک است. آنها طوری برخورد می‌کنند که گویی نمی‌دانند. بعد یک دفعه متوجه می‌شوی تا ته‌اش را خوانده اند. مثل رویا که ناگهان می‌بینی صورت آشنایی که با آن داری صحبت می‌کنی حفره ای خالی و ترسناک است. شاید کهنسالان ناگهان به یاد می‌آورند که چه چیزهایی را از یاد برده اند. آن حفره‌ی ترسناک از آنجا پیدا می‌شود. بازتاب این آگاهیٍ سنگین مخاطب را می‌ترساند. در داستان “داوری” این آگاهی حکم نهایی را می‌سازد. حکم به غرق شدن. حکمی که چون و چرا ندارد و راوی می‌پذیرد که برود خودش را در خیابان میان غریبه‌ها غرق کند.
من هم مثل خیلی‌ آدمها در آینه که نگاه می‌کنم تجربه ای از تمامیت صورت خودم ندارم. همان سکانس کلیشه‌ای خیلی از فیلمها که یارو در آینه از صورت خودش می‌پرسد “تو کی هستی…چی می‌خوای”. تلاش برای درک این موضوع که آن تمامیت آشنا کجا رفته، تلاشی خطرناک است. بخاطر همین قدیمی‌ها می‌گویند کسی که زیاد در آینه نگاه کند خل می‌شود. میرود خودش را در خیابان غرق می‌کند مثلا.
در تلاشی بی وقفه برای دیوانه نشدن. برای پرهیز از زل زدن به درون آینه (و خوب. باز هم کافکا نوشته است که اگر عمر ابدی ممکن بود درون‌نگری محالش می‌کرد. تاکیدی بر جنبه‌ی ویرانگر به آینه نگاه کردن). بله در این تلاش بی وقفه چیزهایی اختراع شده است. سرگرمی از هر نوع: عشق، سیاست، ماجرا، هنر، مذهب. هر کاری کردن برای اینکه نگاهت به آینه نیفتد.
تصویری هست از موسوی که ازپشت شیشه‌ی بارون زده گرفته شده. تصویری مستعد برای هرگونه شعر. اعم از زیبا و مزخرف. گاهی به این تصویر نگاه می‌کنم. زیاد نه. مثلا چند ثانیه. ما از موسوی چه می‌خواهیم؟ قرار است کدام دردها را تسکین بدهد؟ چرا رهایش نمی‌کنیم که سال‌های پایانی عمر را مثل آخر قصه ها با خوبی و خوشی در کنار زهرا رهنورد زندگی کند. اصلا این که حکومت چنین هپی اندی را برای دو همسر، برای دو عاشق ساخته است دست‌مریزاد ندارد؟ تنها مثل آدم و حوا. در زمینی که تازه به آن هبوط کرده اند. بعد ناگهان تصویر به من نگاه می‌کند. چشم انداز عوض می‌شود. به حفره‌ای خالی و ترسناک تبدیل می‌شود و خودم می‌شوم موضوع نگاه. ای داد. قدیمی‌ها حق داشتند. نباید زیاد به آینه نگاه کرد.
داستانی نوشته شده درباره‌ی کسی به آکواریوم زل می‌زند. روایت طوری است که گویی آدمی دارد درباره‌ی ماهی می‌نویسد. بعد کم کم متوجه می‌شوی ماهی است که دارد درباره‌ی آدم روایت می‌کند.این هم درباره‌ی زل زدن است. درباره‌ی لحظه ای که این حس بیرون می‌زند که من پشت شیشه ام یا او. من مانده‌ام یا او. تعبیری است که می‌گوید موسوی رفته است و ما مانده ایم. تعبیری هم به عکس‌ش معتقد است. (آوینی در نریشن معروف‌ش همین را درباره‌ی شهدا می‌گفت) هر دو می‌تواند درست باشد. ولی موضوع درباره‌ی رفتن و نرفتن نیست. موضوع درباره‌ی لحظه‌ تغییر چشم‌انداز است. موضوع درباره‌ی لحظه‌ی به یاد آوردن است. و کیست که واقعا بخواهد به یاد بیاورد؟ زیر نویس می‌گوید از سرنوشت آنها که واقعا خواسته اند خبری در دست نیست.
منبع: وبلاگ سفر به انتهای شب