استقامت یک زن، افتخار یک ملت: هنرِ «نخواستن و نداشتن»

۱۳ شهریور ۱۳۹۳

کلمه – سید مسیحا موسوی:
بر اساس آنچه در دو قسمت پیشین این مطلب (+ و +) آمد، بنا بود در این قسمت به بررسی آثار و افکار و نیز فعالیتهای اجتماعی آن تعداد از زنان فرهیختۀ ایرانی بپردازیم که نام آنها پیش از نام زهرا رهنورد در فهرست چهره های ممتاز و برگزیده «انجمن مفاخر فرهنگی ایران» ثبت شده و از آنها تجلیل به عمل آمده بود. اما، بعد از نگارش و انتشار قسمت قبل و با مطالعه مجدد «شرح احوال» خانم رهنورد که به عنوان زندگینامه خودنوشت به قلم خود او در ابتدای کتاب زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد هنرمند و فرهیخته دکتر زهرا رهنورد نگاشته شده و پیش ار این عباراتی از آن به شکل نقل قول مستقیم در قسمت قبل ذکر شد، به نظر می رسد که درج کامل آن در این مجموعه برای شناخت خوانندگان از زندگی و سرنوشت او و نیز در فهم افکار و اندیشه هایش مؤثرتر از هر نوشته و تحلیل دیگری است که از زبان سایرین درباره وی ارائه شده باشد. بنابراین قسمت حاضر به همین «شرح احوال» اختصاص می یابد تا زمینه شکل گیری آثار و افکار او به وضوح نشان داده شود، هم خلقیات و منش و شخصیت فردی وی و توانمندی ها و استعدادهایش نمایان شود و هم اینکه علاقه مندان بیش از پیش با تبار و اجداد او به قول خود او با “قبیله” و نیاکان وی و سرگذشت پرفراز و نشیب خانواده وی در دوران ستمشاهی و مبارزات این خانواده با رژیم سابق و فشارها و تبعیدها و سرگردانی هایی که بابت این مبارزات متحمل شدند، آشنا شود.
شایان یادآوری است که این «شرح احوال» به مناسبت برگزیده شدن وی به عنوان پنجاهمین چهره از مفاخر فرهنگی ایران در سال ۱۳۸۳ و به منظور چاپ در کتاب فوق الذکر تدوین شده است و لذا به لحاظ تاریخی ناتمام بوده و نه تا به امروز بلکه فقط تا آن سال را در بر می گیرد. بدیهی است زندگینامه وی در ده سال اخیر و بویژه از سال ۸۸ تاکنون که فراز و نشیب های به مراتب زیادتری از گذشته را پشت سر گذاشت، حاوی نکات مهم و عبرت آموزتری برای مخاطبان و علاقه مندان و بخصوص برای آزادی خواهان و مبارزان راه عدالت، خواه در ایران و خواه در سراسر جهان است که امیدواریم خاطرات این مقطع هم روزی به قلم خود وی به رشته تحریر درآید و در اختیار جامعه قرار گیرد. البته، در شرایط کنونی که خانم رهنورد به مراتب بدتر از ساکنان بی دفاع غزه در حصر و حبسی ظالمانه به سر می برد و هر روز محدودیت ها و فشارهای بیشتری بر او و دختران مظلومش تحمیل می شود، معلوم نیست که آیا این امکان برای او وجود دارد تا سرگذشت این سالهای سخت را نیز به رشته تحریر درآورد یا نه.
* * *

تقاطع خیابان صفی علی شاه و ظهیرالاسلام، که قبیله ی ما در آن زندگی می کرد، محل عجیبی است. آنجا در روند سنت و مدرنیسم همه ی پارادوکسها جمع شده بود. هنر و سیاست، فرهنگ خواص و فرهنگ عوام، سقاخانه و خانقاه، نظامیان و هنرمندان.
در یک خانه ی دویست سیصد متری با اتاق های سه دری و پنج دری و شیشه های رنگین و حوض کاشی آبی، پدربزرگ و مادربزرگ، سروران یک کلانْ یا بهتر است بگویم رؤسای قبیله ای کوچک بودند. پدربزرگ و مادر بزرگ با فرزندان، نوه ها، خاله ها و خاله زاده ها، عموها، عمه ها و عموزاده ها، غریبه ها و همسایه ها و ابن سبیل ها همه و همه در آن خانه ی کاروانسرا مانند، گاهی بیتوته می کردند و گاهی هم رفت و آمد داشتند، و پدربزرگ قبل از اینکه کرامت معنوی و مادی اش را از دست دهد و پیش از آنکه همه بدانند کفگیرش برای اداره آن جمع به ته دیگ خورده است، دار فانی را وداع گفت و میراث یک قبیله را برای مادربزرگ به جا گذاشت و در حقیقت یک قبیله ی «زن سالار» را به ما تحویل داد؛ که باید تلاش می کرد تا عزت گذشته را حفظ کند.
پدربزرگ از خاندان روحانیان بود و مادربزرگ از طبقه ی حاکم، در موقعیتی دست سوم قاجاری، که ما می گفتیم «اشراف گشنه»، از تبار کارکنان والامقام دولت قاجاری.
اما به تدریج در آن قبیله خاستگاههای روشنفکری شکل گرفت و جمع نظامیان و هنرمندان نیز به آن دو قشر افزوده شدند و پیچیدگی فرهنگی و سیاسی را صد چندان نمودند. از لحاظ فرهنگی یکی شیخ بود و یکی مدرنیست، یکی هنرمند بود و دیگری عابد و از لحاظ سیاسی یکی توده ای بود یکی مذهبی، یکی مصدقی و یکی کاشانی و دیگری سلطنت طلب و شاه دوست، یکی دهری بود و یکی الهی.
تبار و سنت رایج و مداومی در قبیله حکمفرما نبود. همه با هم به نوعی، بحث و گفت و گو داشتند و من شاهد و ناظر و خوشه چین گفت وگوهایشان بودم. گاه، سخن این بود که در نسل پیشین، اجداد روحانی پدربزرگ چنان بودند که کفش جلوی پایشان جفت می شد و ائمه در آن خانه و خانه های اطراف رفت و آمد می کردند. و دیگری از جن ها می گفت که «در زیر زمین جلویی و عقبی» و روی «خرپشته» و کنار «پایش» جمع می شدند و خاطیان را تازیانه می زدند و طرح توطئه می ریختند. به یاد دارم که چهل روز دخترکی سه چهارساله جارو در دست همراه همه ی افراد خانواده –پیر و جوان- درب چوبی سبز رنگ کهنه ی خانه را باز می گذاشتند؛ حیاط و کوچه را آب و جارو می کردند؛ شبها نمازهای طولانی می خواندند که شاید حضرت خضر(ع) از آن محل رد شود، که شد و افراد قبیله می پنداشتند که او یا خضر بوده است و یا نماینده اش، و دست آنها یک استکان آب بود، آن پیر به آن ورد و دعایی خواند و همه از آن آب قطراتی می چشیدند و من چه پروازی می کردم، نادانسته، حال و هوایی متافیزیک خانواده این دخترک را پیوسته متقاعد و هیبت زده می کرد؛ به خصوص وقتی روضه خوانی ها و های و هوی سنج ها و زنجیرها و سینه زنی از حسینیه ی آسید هاشم (آسد اشم) قلب را می شکافت و گوش ها را به اهتزاز در می آورد. در عین حال افراد این قبیله با رقص و آواز و سینما و تئاتر و نمادهای مدرنیسم نیز محشور بودند.
پدرم نظامی بود و آنقدر پیش رفت تا استاد دانشگاه جنگ شد. یک نظامی معترض و ناسازگار. و مادرم که در هفده سالگی با آن دانشجوی بیست و یک ساله عروسی کرده بود، همیشه آرزوی حقوقدان شدن را در سر می پروراند؛ اما تا چشم باز کرد، شش فرزند دور آنها را گرفته بودند و او می بایست افراد قبیله را برای نگه داشتن فرزندانش به کار بگیرد، چه رسد به اینکه ادامه ی تحصیل دهد و این آرزوی محالی بود. به خصوص که پدربزرگ، پس از ماجرای کشف حجاب، کلاً رفت و آمد زنان خانواده را که حدود ۲۰-۳۰ نفر می شدند به بیرون ممنوع کرده بود و پس از مرگ او، افراد قبیله فرصت را مغتنم شمرده و گرایش های مذهبی شان فروکش کرد. اما مادر همچنان اهل فکر، قلم و شعر باقی ماند و هر از گاهی در جوانی اش، اشعارش را به چاپ در روزنامه مزیّن میکرد. اشعار میهنی بود و ما از شنیدن آوای سلحشورانه ی مادر، غرق طپش و اهتزاز می شدیم. فضای میهن پرستی در خانواده سنگین بود. گاهی هم به دیدن نمایش های میهنی- که در ارتش اجرا می شد- می رفتیم و من در بخشی از عمرم به تمام معنا «ایران پرست» بوده ام، و دماوند به عنوان سمبل عظمت ایران، اسطوره ی رؤیاهایم و محرک عواطف میهنی ام بوده است – البته کماکان نیز به نوعی، حتی شدید، ایران دوستی و میهن دوستی ام را حفظ کرده ام.
پدرم که یک نظامی معترض و ناسازگار با رژیم بود، هر شش ماه در یک استان مأمور می شد و در پایان به محلی دیگر تبعید می گردید و ناچار بود هشت سر عائله را از این سو به آن سو کشاند… در راههای سرد و جاده های صعب و گردنه های هولناک و پرتگاه های مخوف و وسایل حمل و نقل نازل و فرسوده اغلب مریض می شدم و چون به شهر جدید و محل مأموریتِ تازه ی پدر می رسیدم با مردم محل و همکلاس ها، دوست و اخت و عاشق و دوستدارشان می شدم. لهجه و زبانشان را یاد می گرفتم و مهمان نوازی ها و خاطرات شیرین شان جذب روحم می شد و متأسفانه چند صباحی بعد باید دل از آنها بر می کندم. این فراغ ها سخت بود و باز در غم غربتشان مریض می شدم و اشک می ریختم تا به محیط جدید عادت کنم. تا هفده سالگی چهار گوشه ی ایران و فلات مرکزی را به همراه خانواده زیر پا گذاشتم. سرمای تبریز و گرمای خوزستان، دروازه قرآن شیراز و گنجعلی خان کرمان،بیستون کرمانشاه و چهل ستون اصفهان و بادگیرهای یزد، کارون و کرخه و هراز و خزر و خلیج فارس همه و همه دیوارهای ذهن مرا فرو ریختند، دروازه ها را خراب می کردند و مرزها را می شکستند؛ در عین حال مرا عاشقانه و بی قرارِ ایران می نمودند. بعدها چهارگوشه ی جهان هم به آن اضافه شد: از واشنگتن و نیویورک تا دهلی و پاریس، آفریقا و آسیا و اروپا و امریکا. گویی اینجا دربدری ها هر چیزی را و هر غیرممکنی را ممکن و باورکردنی نمودند. این همه سفر و کنده شدن ها و بیقراری ها مرا چون ذره کاهی بدون وزن و مقدار و اندازه، به کلیه ی تعلقات بی وفا نمود. آماده شدم تا «نداشتن و نخواستن» را مرام خود قرار دهم. وقتی به بیستون رسیدم- همانجا که به دست «عشق» حجاری شده و شهرتش نصیب فرهاد شده است- نخستین خاطره ی دوری از قبیله ی عزیزم شکل گرفت.
پنج سال به طور مداوم با آن قبیله زندگی کردم و نخستین سفر را باز هم همراه تنی چند از افراد قبیله و مادربزرگ به سوی غرب، قصر شیرین، آغاز نمودم. اما طرح شخصیت حقیر در همان پنج سال ریخته شده بود. هنر و فرهنگ در کنار محاورات عامیانه و اشعار بزرگان، شعر و ادب، نقاشی و خطاطی و مجسمه سازی نُقل مجلس آن قبیله ی عجیب و غریب بود. نخستین استادم، اکبر امیر نظام، در همان قبیله با ما زندگی می کرد. پسرخاله ام، استادی که نزد کمال الملک و مدرسه اش شاگردی کرده بود و حالا به جرأت می توانم بگویم از هر انگشتش یک هنر می تراوید: تذهیب، خط، مینیاتور، آب رنگ، رنگ روغن و همه ی اینها به علاوه ی «نداشتن و نخواستن»، بزرگی و بخشش. او بود که قلم را به دستم داد. از کودکی چهره و منظره ای نبود که از طراحی قلم من در امان باشد.
گاه اشعاری می سرودم و بر تارک طراحی ها می نشاندم- که البته اغلب به طنز بود و بزرگنماییِ ویژگی های افراد قبیله. وقتی خواستم در کنکور دانشگاه شرکت کنم استادم توصیه کرد، رشته مجسمه سازی را انتخاب کنم؛ چون از نظر او، من به فنون نقاشی تا حدی مسلط بودم و حالا نوبت فنون حجم فرا رسیده بود و بی درنگ و بدون شرکت در کلاس های کنکور، در مجسمه سازی دانشگاه تهران قبول شدم.
در خاندان نواب صفوی، که با چند خاندان دیگر ترکیب شده بود، در آن قبیله ی متنوع و پر راز و رمز، قهرمانان مورد علاقه ام سه زن بودند.
مثلث مادربزرگ، مادر و خاله: مادربزرگ به سه زبان با آن دخترک سخن میگفت: زبان قرآن و روایات، زبان حافظ، سعدی، مولوی، و زبان محاورات و ضرب المثل ها. به توصیه مادربزرگ در کودکی نخستین مونس من، حافظی بود قدیمی با نقاشیه ای سیاه قلم که هرگز تأثیرات حک شده ی آن بر روح و ذهن بصری من زدوده نشده و بعدها فضای فکری، نقاشی ها و مجسمه سازی ها و در نهایت هم نظریه پردازی های مرا در قلمرو هنر، به شدت تحت تأثیر قرار داد و هنگامی که با نظریّات عرفانی و فلسفی آشنا شدم، توانستم آن تأثیرات را کشف، و آن زبان و ادب را تئوریزه نمایم و زیر بنا و فصل اول کلیه ی مطالعات موردی (case studies) خود در هنر قرار دهم.
اما مادر، او با عاطفه و عدالت طلبی اش قهرمان دیگر زندگی ام بود. با شجاعت، سلحشوری و آزادی خواهی و فداکاری او وجه دیگری از شخصیت مرا تشکیل داد. او ترس را برای ابد در دل من به گور فرستاد و آنقدر به ما اعتماد داشت که می گفت اگر یک گل در لجن بیفتد باید پاک و پالوده بیرون بیاید. خاله، مظهر دانش بود، باسواد و تحصیل کرده و فرانسه دان و دبیر ادبیات فارسی و فرانسه، و در انشاهای «علم بهتر است یا ثروت» همیشه طرف علم را می گرفت و مرا به آن فکر معتاد نمود. در عین حال او مادر نخستین استادم اکبر امیرنظام بود. بعدها در دانشگاه زیر نظر اساتید بزرگی چون استاد حیدریان، استاد تناولی، استاد ارژنگ، استاد سالیانی، استاد کلانتری و استاد ممیز مجسمه سازی و نقاشی و دکوراسیون (آدم سازی) را شاگردی نمودم. تقدیس طبیعت و زیبایی مرا به سوی تحصیل و خلاقیت هنری سوق داد. عشق به مردم، آزادی و عدالت، نجات از دیکتاتوری و استبداد، کشف راه حلِ سعادت انسان، تحصیل در علوم سیاسی را در برابرم قرار داد و پیچیدگی ها و والایی و رمز دنیای متافیزیکْ مرا به سوی اسطوره و دین هدایت نمود.