روایت یک عابر خیابان پاستور از مقابل زندان اختر: امید بذر هویت ما بود که او کاشت

۱۶ شهریور ۱۳۹۳

کلمه: یکی از هواداران جنبش سبز که به اقتضای برنامه زندگی اش به طور منظم از خیابان پاستور و مقابل کوچه اختر – محل حبس خانگی میرحسین موسوی و زهرا رهنورد – عبور می کند، با ارسال دلنوشته برای کلمه، گزارشی تصویرگونه و خیال انگیز از زندگی در این سو و آن سوی دیوارهای زندان اختر ارائه کرده است که می خوانید:

خیابان پاستور را پایین می آیم تا سر کوچه خورشید، قبل از دومین نگهبانی های خیابان. از اینجا به بعد پیاده روها هم در دارند، با سربازان مسلح که مواظب قدمهای عابران اند و مواظب ایستادن احتمالی قدمها در مقابل درهای خاکستری سر کوچه اختر! در پیاده رو مقابل می ایستم. طرح تابلویی از درختان و خیابان و چندین اتاق نگهبانی و ردیفهای نرده و روشهای حفاظتی متنوع حتی بیشتر از چند ماه قبل، در پس زمینه ی آسمانی بی ابر و تابستانی در ذهنم جای می گیرد. با خودم فکر می کنم این یک بار را درست تشخیص داده اند. تشخیص با ارزش را از بی ارزش که چنین در پشت هزار لایه محافظتش می کنند. همانطور که راه می روم، در ذهنم این جمله ی “سنگ ها را بسته اند و سگ ها را آزاد” تکرار می شود.
چند قدمی پایین تر، درهای خاکستری است. در زندان شماست و من باور کرده ام که اشیا به نفس انسانی جان می گیرند. در این خیابان درهای زندانتان زنده اند، آسفالت و درختان و حتی آینه های محدّب که گذاشته اند تا بشود خیابان را خوب کنترل کرد. چنین است این درها که گذاشته اند تا ما و شما هم را نبینیم و قرار است حایل باشند، زبان جان گشوده و روایت شما را شرح می دهند. حال دل ما را که شما نمی دانید اما احوال شما را جز از خبرهای پراکنده دخترانتان، از همین درها می شود پرسید. می پرسم و خیلی های دیگر هم می پرسند. از درختان ساکت ناظر. از سکوتی بلندتر از فریاد که پر از ناگفته هاست. ماشینی هم جلوی درها پارک شده. راستی مگر قرار است که کسی از اینجا بگریزد؟ اگر قرار به گریز بود که ۵ سال قبل در هنگامه نامردمی ها و دروغ ها مردانه پای در این سختی ها نمی گذاشتید. به نظرم بیشتر این ماشین بلندگویی بر دهان پر فریاد درهای زندان اختر به چشم می آید.
اینجا پشت درهای به صحبت آمده و ریز ریز نجوای برگ درختان، مرد و زنی در بندند. بگذار تصور کنم در این ۴ سال زندان اختر چه بر آنها گذشته است؟ روزهایشان را چطور گذرانده اند؟
آنها زندگی کرده اند. سبز زندگی کرده اند:
آنها عبادت کرده اند، حتما گفت و گوها با خدایشان داشته اند. خلوت آنها پر از بوی خداست. می گویند خانم رهنورد گفته بود حتی پرندگان را هم خیل فرشتگان خدا می داند برای درآوردنشان از تنهایی. آن ها شانس این را داشته اند که قبل از مرگ، بهشتی از نوعی دیگر را تجربه کنند. اگر بهشت خدا باشد و بس؛ و این وعده الهی است:

آنان که گفتند که الله و بر این ایمان پایدار ماندند، حاضر نشدند بنده غیر خدا شوند و حکومت غیر خدا را بپذیرند، فرشتگان رحمت بر آنها نازل شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترسی و حزن و اندوهی ندارید و شما را به همان بهشتی که انبیا وعده دادند، بشارت باد. (فصلت/۳۰)

مطالعه هم حتما زیاد کرده اند. روزنامه و اینترنت نبوده اما از کتابخانه پر از کتابشان کتاب برداشته و خوانده اند. نقاشی کشیده اند، نوشته اند. خبرهای تلویزیون را دیده اند. حتما خبرها را به طور جدی از همان تلویزیون ایران پیگیر بوده اند و حتما مثل همه ما بارها متحیر دروغ ها بوده اند. لابد آمارها و ارقامی که داشته اند، آن گرافهای دقیق و صادقانه را با این دروغ ها، با این منحنی هایی که بالا و پایین رفته اند تا گولمان بزنند، مقایسه کرده اند. مهندس حتما می داند که ما گول نخوردیم!
نمی دانم فیلم هایی را که پر از اتهام و ناسزا به آنها بوده هم تماشا کرده اند؟ و اگر دیده اند در فکرشان چه گذشته است. دوست دارم همانطور که می شناسیمشان، این فیلمها را نشانه ای از بودن سبز ما و نگرانی دلواپسان از ادامه راه سبز امیدمان دانسته باشند.

حتما آنها مثل همه زندانیان در ساعت های هواخوری، در حیاط خانه زندانی و پر از میله شان راه رفته اند. شاید در باغچه گل هم کاشته باشند. دستی که سبز است همیشه به رویش فکر می کند. دلی که زندگی را دوست دارد، گل ها را هم دوست دارد. گلدان هایی به اسم زنان زندانی… آنها را هم حتما خانم رهنورد خوب رسیدگی کرده است، و آن درخت توت حیاط را. آن درخت را هم زندگی آموخته اند، اگرچه از پیوستن به سلسله سر به داران نهراسیده اند.
می دانم گاه ماهها تنهایی کشیده اند و گاهی فرزندانشان را دیده اند. حتما روزهایی خیلی دلگیر بوده اند. دل آدم حتی در آزادی هم می گیرد، چه برسد پشت میله ها و نرده ها و زندان. مثلا غروب های جمعه. ولی خب برای آنها که دیگر همه روزها یکسان شده است. برای زندانی، بی زمانی هم خود داستانی است. دلگیر بوده اند وقتی باران باریده است، وقتی حیاط بی قدم های کوچک نوه ها زیر برف سفید شده است. هنگام غروب ها. وقتی تنها صدای خانه بی صدایی است.
لابد آنها هم با خوشحالی های این سال های ما همراه شده اند. مثلا روز پیروزی انتخاب بر انتصاب! و با غم های زیاد ما غمگین بوده اند. مگر “در” جلوی تعهد را می تواند بگیرد؟ اگر هم می شد، این درهای هوشمند عمدا نمی خواهند چنین کنند و نکردند! راستی میرحسین و رهنورد با فشار مسئولیت بر دوششان چه کرده اند؟ لابد به سان باغبانی در پشت درهای باغ مانده نگران گل های باغ بوده اند و در ذهن خود قد کشیدن و سبز شدن نهال هایی را که کاشته اند، تصور کرده اند. امید بذر هویت ما بود که کاشتند. لاید هرجا نشانه ای از هستی این سوی میله ها را دیده اند، از اینکه با همه دشواری ها شرف و عزت و دینشان را به بهای ناچیز دنیا نفروخته اند، حس سبکی و اهتزاز روح داشته اند. فکر می کنم میرحسین هرگز از اینکه همه پیش بینی هایش درباره مشکلات کشور درست از آب در آمد، ذره ای خوشحال نبوده است. حتما این موضوعات او و همسرش را دلگیرتر کرده است.
حتما با زندانبانهایشان گفت و گو داشته اند. شاید گاهی تندتر از معمول. درباره اتفاقات این سالها بحث کرده اند. درباره راهی که انتخاب کرده اند. درباره حقوقی که از آنها ربوده اند. حتی مثل هر پدر و مادری برای خبر گرفتن از فرزندانشان. تهدید و عجز برای توبه که به نتیجه ننشست؛ دوست دارم بدانم اگر گفت و گویی بوده، زندانبانان در برابر فکر و منطق و تجربه مهندس چه منطقی نشان داده اند. چه کسی می داند؟ کاش کسی از فکر و دل همان ها خبر داشت …
هرچه بود، این سال ها گذشته اند. تلخ تلخ و تلخ تر از زهر، به امید روزهای بهتر و “روزگار چون شکر”. در این سال های انتظار، این درهای به جان آمده شاهدند که ما و زندانیانمان با هم تاریخ ساخته ایم. تاریخی از پیوند اخلاق و عشق با سیاست:
” نه تو تنها
خوش‌نشینِ نُه‌توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری. ” *
این درها، عکس ها، خبرها، قدم ها، نگاه ها و حسرت ها و امیدها راوی تاریخ سربلندی و اراده ما هستند؛ و امید روزهای خوب که می آیند. با خودم به امید آزادی زمزمه می کنم:
” بندم خود اگرچه بر پای نیست
سوزِ سرودِ اسیران با من است،
و امیدی خود به رهایی‌ام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می‌سترد،
و نُویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.
چرا که مرا
میراثِ محنتِ روزگاران
تنها
تسلای عشقی‌ست
که شاهینِ ترازو را
به جانبِ کفه‌ی فردا
خم می‌کند.”
* اشعار از شاملو