هوا سرد است

۱۱ آبان ۱۳۹۳

کلمه – فخرالسادات محتشمی پور:
سرمای پاییزی در آستانه میانه ماه دوم دارد خودنمایی می کند. اما تا می آیم احساس سرما کنم، می رسم به منزل مادر جان که داخل آن گرمایی مطبوع از من استقبال می کند. بیرون اما هم چنان سرد است و من هنوز به پوشیدن لباس گرم عادت نکرده ام. به منطقه اوین که می رسم ناگهان یادم می آید که همسرجان چقدر سرمایی است و مشکل سینوزیتش همیشه از سرما فراری اش می دهد. داخل سالن ملاقات هوا گرم است اما بالا پنجره باز مانده و من هم اصراری به بستن آن ندارم چرا که پیاده روی های دقایق انتظار نیاز به تنفس هوای تازه دارد.
ملاقات ها همیشه برای ملاقات کننده انتظارآفرین است چون ملاقات شونده را وقتی صدا می زنند که کسی منتظرش باشد. درست مانند روزهای ملاقات من در انفرادی زندان سپاه. من از روز اول گفته بودم باید کسانم را ببینم و تیم بازجویی می خواست با دادن ملاقات به خانواده راضی ام کنند اما من گفتم باید همسرجان را ببینم. بازجو رسما به من گفت که در این زمینه کاری از دستش برنمی آید و نمی خواهد وعده دروغ بدهد. من هم می دانستم پرونده همسرجان و خانواده اش دست چه کسی است و می دانستم این طفلکی ها کاره ای نیستند با این حال دائم حق خود را مطالبه می کردم. همیشه از وقت ملاقات بی خبر می ماندم. ناگهان مراقب می آمد و می گفتند ملاقاتی دارید و من آماده می شدم و به اتاق ملاقات دو الف می رفتم و پشت سر من هم عزیزانم می آمدند. خواهرها و پدر و فاطمه و یک بار هم مادر که آمدنش قلبم را متلاطم کرد و متعاقب آن شعری سرودم که همراه دیگر سروده ها و نوشته ها و یادگارها نزد سارقین اموال زندانم ماند! یک میوه کاج را با خود بیرون آوردم که هنگام هواخوری یافته بودم و مونس شب های و روزهای تنهایی من بود. خواهرها که برای چیدمان منزل نو به کمک آمده بودند می خواستند دورش بیندازند گفتم این بخشی از خاطرات من است بگذارید بماند!
به همسرجان می گویم کاش می شد من بیایم جای تو. می گوید جای من خوب است. آرام و راحت مطالعه می کنم. به آرزوی خود رسیده ام این جا. توفیق اجباری برای یافتن آن چه دنبالش بوده ام. می گویم می دانم حال تو را حال خودم خوب نیست این بیرون. من در حسرت خواندن آن چه نخوانده ام باقی مانده ام. روز جمعه با یکی از دوستان برای بسته بندی کتاب های باقی مانده به خانه قبلی رفته بودیم. هر کتابی را که برمی داشتم آهی می کشیدم و حسرت و افسوسی. دوست جوانم فاطمه می گفت افسوس چرا شما که از روزهای زندگی خوب بهره بردید. ولی بهترین داور در مورد انسان خود اوست و من بهتر و بیش از هرکس می دانم سرمایه عمر را چه ارزان از دست داده ام. کتاب های تاریخی را با وسواس جدا کردم همه آن منابعی را که از مطالب لا به لایشان مقالات و پایان نامه هایی نوشته شد و نوشته نشد. کتاب های مرجع و حاصل تحقیقات و مطالعاتی که نه تنها من بلکه هیچ شخص و حتی مرجع و نهادی آن گونه که باید از آن بهره نبرد. زکات دارد این علم که در حصرش کرده ایم و حبس. از این که کتاب ها در معرض دید و استفاده قرار می گیرند حس خوبی دارم. انگار دارم اسیر آزاد می کنم. نام نویسنده ها و مترجمین جلوی چشمم می رقصند. مادرجان می گوید: « این کتاب ها را اگر بفروشی کلی از مشکلاتت را می توانی حل کنی.» می گویم فروشی نیست مادر این گذشته ای که تا این جای عمر با خود حمل کرده ایم. ضمن این که بخش عمده اش امانت است باید به صاحبش برسانم. کتاب را از من در ۴۵ روز انفرادی در زندان سپاه دریغ کردند حتی نهج البلاغه را که کلام مولا علی (ع) در آن نهفته مانده است. بازجو را تهدید کردم که به همه خواهم گفت خواندن نهج البلاغه از نظر شما ممنوع است برای زندانی. و این تهدید کارگر افتاد و هفته آخر برایم نهج البلاغه ای آورد که ترجمه روانی نداشت البته و من یادم آمد که نهج البلاغه با ترجمه زنده یاد دکتر سید جغفر شهیدی را ماه ها پس از انفرادی ها و بازجویی های نفس گیر سپاهی ها به دست همسرجان رساندم و او چه ذوقی داشت برای خواندنش و من چه ذوقی کردم وقتی همین نسخه را در محبس کتاب های عزیزم یافتم. خدا کند بتوانم با همان حس و حال زندان بخوانمش و برداشت های جا مانده در زندان را بازیابی کنم.
همسرجان خودش را سخت پوشانده است. می پرسم هوا سرد است؟ می گوید خودم را می پوشانم. می گویم زبان روزه فشارت پایین است و … می گوید این روزه ها که روزه نیست چشم هم می گذاری تمام می شود. من نگران حال اویم و او نگران حال من. می گوید کارها تمام شد؟ کاملا جا به جا شدی؟ خسته نباشی! من نگاهش می کنم و دلم می خواهد بگویم که چقدر خسته ام اما حیفم می آید لحظه های کوتاه ملاقات را خراب کنم. چه فایده برایش از خستگی هایم بگویم بدون امکان نوازشی و امکان این که حتی بتواند دستم را گرم بفشارد به نشانه دلجویی.
روزی که می خواستند مرا از زندان بیرون کنند از ترس این که بیرون نروم یک ملاقات نیم ساعته با همسرجان دادند. درست بعد از ۴۵ روز و من با سر به سوی اتاق ملاقات دویدم و او منتظرم بود. آرام در گوشم پرسید خیلی سخت گذشت؟ گفتم سختی این حبس کوتاه کجا و سختی روزهای تو کجا عزیزم. گفتم زمین بنشینیم. نمی خواستم هیچ فاصله ای میانمان باشد. سر بر شانه اش گذاشتم. چشم ها را بستم و همه دردهایم را فراموش کردم جز درد فاصله ای که می رفت تا دوباره زیاد شود… برایم می خواند:
تا سحر چشم یار چه بازی کند که ما
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
بی ناز نرگسش سر سودایی از ملال
هم چون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم
بر بوی عید وصل چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
آن روز به او گفتم همه غزل های سعدی سروده را از روزنامه اطلاعات که این دو هفته آخر به من داده اند برایت جدا کرده ام. حیف که نمی دانستم می بینمت که همراه بیاورم. لبخند زد و گفت دیر نمی شود. حالا هر هفته برایم غزل ارمغان می آورد به جای گل های شاداب و رنگارنگ خانه همسایه که ارمغان روزهای قشنگ دیدارمان بود در دوران نامزدی.
امروز هم دیر آمد اما عذر خواست و گفت ببخش معطل شدی خواب مانده بودم. بیدارم کردند و گفتند نمی خواهی ملاقات بروی؟! می گویم من ظهر می آیم که بیدار شده باشی شب زنده دار من. می گوید داشتم مقاله ای می خواندم از نشریه ارجمند اندیشه پویا و آن چنان غرق آن شدم که خواب از سرم پرید. مقاله ظاهرا در مورد مجالس زنانه بوده و تحولات آن که نشانگر تحولات اجتماعی عمیقی است که برنامه ریزان و دست اندرکاران از آن غافلند پژوهشی از آمنه شیرافکن و فریبا عادل خواه که شرح مختصر همسرجان مرا مشتاق خواندن آن می کند. می گوید این کتاب های جدید هم خیلی عالی بود روزها و هفته هایمان را می سازد. می گویم باید از دوستی که زحمت تهیه اش را کشید تشکر کنیم. کتاب «گشودن رمان» نوشته دکتر حسین پاینده از انتشارات مروارید را به تازگی تمام کرده است می گوید مطالعه این کتاب را به همه کسانی که مثل من رمان خوان حرفه ای نیستند، توصیه می کنم. خواندن این کتاب برای فهم رمان و بیشتر لذت بردن از آن لازم است.
این قصه اعلام آمادگی جناب رسایی برای انجام مناظره با آقای مهدی هاشمی که دست بر قضا این روزها صحبت کاندیداتوری پدر ارجمندش برای ریاست مجلس خبرگان مطرح است، همسرجان را یاد مناظره های خودش با او می اندازد و خاطره ای که شنیدنی است:
در یکی از مناظره ها آقای رسایی گفت من حرف هایی دارم از قایق روی سد و برنامه ریزی و هدایت کوی دانشگاه (و اشاره به من کرد)از آن جا که چون وقتم کم است و مسائل مهم تر دیگری باید بگویم از آن می گذرم. نوبت که به من رسید گفتم من سه دقیقه اول وقتم را می دهم به ایشان که داستان قایق را بگوید. خوب بفرمایید و او بدون این که از این فرصت برای افشاگری استفاده کند گفت باشد بعدا می گویم. و برای حاضرین مسجل شد که درواقع چیزی برای گفتن ندارد و تنها از فتوای مرادش مصباح استفاده کرده که «برای اهداف مقدس می توان دروغ گفت» باید به آقای رسایی و هم فکرانش بگویم شما در مورد گذشته همه حرف هایتان را زده اید که دیگر تکرارش ملال آور است ولی ما هنوز گفتنی زیاد داریم و عدم بیان آن به این دلیل است که هنوز مصلحت ندانسته ایم. بترسید از زمانی که احساس ضروت کنیم و دهان بگشاییم.