شام غریبانِ غریبان در پاریس

۱۶ آبان ۱۳۹۳


» حسن فرشتیان
عاشورا که می شود جای خالی«سید» بیشتر احساس می شود. عاشورا که نزدیک می‌شد، سیاه می‌پوشید و سیاهی می‌زد، سالیانی، عاشوراهامان با هم می‌گذشت.«متین» هم خبر داشت، تازه زبان باز کرده بود، به پدرش می گفت: «بریم حسین حسین». سالیانی با هم می رفتیم «حسین حسین».
عاشورا که می شد، «سید» سیه پوش می‌شد و پرچم عزا بر می افراشت. دوست داشت در سیاهی زدن‌ها شریک باشد، اگر جایی را پیدا نمی‌کرد که سیاهی بزند درب خانه‌اش باز بود، آپارتمان کوچکش را سیاه می زد، پتویی پهن کرده بود و ملافه سفیدی مثل همان جلسات روضه‌ها و هیات‌های مشهد. از آن میلیاردها دلاری که سازمان سیا چمدان کرد و به سران فتنه و به روزنامه نگاران منتقد داده بود، سهم سید شده بود همین آپارتمان اجاره‌ای چهل متری، که هیات‌مان را میهمان سالن کوچکش می کرد تا مجلس عزای جدش را برپا دارد.
عاشورا که می شد سید یک پارچه هیاتی می‌شد، لهجه‌اش هم مشهدی می‌شد، شبیه هیاتی‌های مشهد خودمان می‌شد، روزهای عاشورا. دیگر نه یک فعال دانشجویی و از اعضای دفتر تحکیم بود و نه یک روزنامه نگار و نه یک تحلیلگر سیاسی. بلکه هیاتی می شد با بازگشت به لهجه غلیظ مشهدی. «متین» هم این نکته را دریافته بود، بخشی از سرگرمی کودکانه او درهیات شده بود، برای پدر مزه می ریخت و با لهجه غلیظ مشهدی صحبت می کرد و«یَره یَره» و «مُ قیمه مُخام، مُ قیمه مُخُرُم» می گفت تا سر به سر مادر بگذارد.
اولین بار که خواستیم خودمان مراسمی غیررسمی و غیردولتی برای عاشورا بگیریم که «مردمی» باشد، سید پا جلو گذاشت، مدتی مثل هیات‌های عشایر بودیم، ییلاق و قشلاق می‌کردیم، از این جا به آن جا کوچ می‌کردیم، هر وقت هم بی جا می‌شدیم، درب خانه سید باز بود.
برادران سفارت هم هرجایی اثری از ردّ پای ما می دیدند، به وظیفه شرعی خویش عمل می‌کردند. به خاطر دارم مدتی برای برخی مسلمانان فرانسوی زبان، در مرکز الغدیرپاریس که مربوط به لبنانی‌ها بود جلساتی داشتم. جلسات را تعطیل کردند به بهانه کمبود جا. اعضای جلسه، جایی دیگر فراهم کردند، تا رفتیم آن جا جلسات را برپا کنیم، روحانی محترمی را از سفارت فرستادند نزد لبنانی‌ها تا سخنران، ذوب در ولایت فقیه باشد. البته آن روحانی محترم چندهفته بعد، از من پرسید لبنانی‌ها«پاکت‌شان» چگونه است؟ گفتم که دراین سالیان رنگ پاکتی از بابت این کلاس‌ها ندیدم، او نیز قید کلاس‌ها را زد، کلاس‌های خودش را تعطیل کرد، کلاس‌های مرا که نیز قبلا تعطیل کرده بودند. آن روحانی که از قضا هم مدرسه ای سید بود در مشهد، و کنسول محترم ج.ا ایران، متفق القول شدند و خطبه«عقد» خواندن ما را نیز باطل اعلام کردند. ترسیم کنید هیاتی را که«روحانی اش» باطل العقد باشد! و «سیدش» بی بصیرت! و پول‌هایش از نذری‌های آن چمدان دلار کذایی!… فهمیدیم که برادران سخت به وظایف دیپلماسی خویش مشغول هستند، دیدیم هوا پس است هرجا برویم، بی جا خواهیم شد.
با سید، خیلی این ور و آن ور دنبال جا گشتیم. پیش از آن که نام«جمعیت رحمان» را انتخاب کنیم، گاهی درخلوتِ خویش، هیات‌مان را«هیات آوارگان حسینی» می خواندیم، آواره بودیم و بی جا. از مسلمانان و از مراکزشان ناامید شدیم، زیرا برهان برادران سفارت و روحانی محترم آن‌جا برهان قاطعی بود، آن‌ها باورمندان به مقام شامخ ولایت بودند، و ما ضعیف‌الایمان بودیم و بی بصیرت.
رفتیم جایی که مربوط به «بی خدایان» بود، دم‌شان گرم و مروت‌شان پایدار باد! که در اوج بی جایی، جای‌مان دادند. همان خدایی را که باورش ندارند پاداش خیرشان دهد. متلک‌های برادران ارزشی شروع شد که چرا مجالس هیات مسلمانان درمکان بی خدایان؟ پاسخ ما کوتاه بود: «جایی بدهید نزد با خدایان، تا آن‌جا مجلس بگیریم!». سید، در برابر متلک‌هایی که از دوسو می‌شنید، سنگ صبورهیات بود.
این دومین عاشورا بود که سید غیبش زد. عاشورای پارسال رفته بود مشهد. آن‌گونه که تلفنی تعریف می‌کرد خیلی حال کرده بود و بهش خوش گذشته بود درفضاهای عزاداری و درمعنویت‌های فضاهای قدسی مشهد. شُله مشهدی خورده بود به اندازه همه این سال‌هایی بی شُلگی. پارسال به عاشورای سید غبطه می خوردم و در دل آرزوی آن عاشوراها می‌کردم هم آن فضاهای خوش قدسی، هم آن شُله‌های خوش مزه مشهدی. سید هم گوشه دلش پاریس بود و خبر از هیات پاریس می گرفت.

این دومین عاشورا بود که باز سید غیبش زد. عاشورای امسال رفته دانشگاه اوین، شش ماه است که درانفرادی دانشگاه جا خوش کرده است. پارسال به عاشورای سید غبطه می خوردم. اما امسال هرچند خیلی بیشتر به یادش بودم و به یادش بودیم ولی راستش را بگویم اصلا و ابدا غبطه حالش و جایش را نخوردم. بچه که بود بیمار شده بود، مادرش نذر کرده بود که دهه محرم پسرش سیاه بپوشد، امسال هم سید سیاه پوشیده بود. مطمئن هستم امسال هم سیاهی زده است بر در و دیوار انفرادی دانشگاه. نمی دانم امسال شُله هم داده اند یا نه؟ اما قرار ما با سید این بود که روزی شُله را در پاریس بار بگذاریم، سید بدقول نبود، یقین دارم از دانشگاه که فارغ التحصیل شود حتما به عهدش وفا خواهد کرد.
شب شام غریبان بود. جای سید درجمعیت «رحمان» خالی بود. درشب شام غریبان، مثل دوشب قبلش، دوستان سید سنگ تمام گذاشتند، همه آستین‌ها بالا زده بودند. صندوق کمک‌های مردمی به هیات نیز، خوشبختانه بی نصیب نماند(بخشی از حساب هیات که منفی شده بود، با کمک‌های داوطلبانه حاضرین، جبران شد). مردم «خودجوش» بودند، هرکسی برای خودش نقش‌آفرینی می کرد تا کاری زمین نماند. یکی از فرسنگ‌ها فاصله آمده بود تا سیاهی بزند! مردم نذری آورده اند یکی حلوا آورده، یکی خرما آورده یکی میوه! خانم‌ها، قیمه و شُله زرد و حلوا پخته اند! بوی قیمه که آمد، یاد قیمه‌های شُله مشهدی افتادم! (ولی هیچ‌کس شُله مشهدی نیاورد!! و ما آرزو به دل ماندیم!!) دوستان سید جوانمردی کردند و هیات را تنها نگذاشتند! سید هیات را رها کرده و رفته است تا«انفرادی دانشگاه» را سیاه بزند، اما این جا، همه شده اند هیاتی! همه شده اند صاحب هیات! وای خدا، به گوش‌هایم اعتماد کنم؟ لهجه ها هم شده «مشهدی»!
«سید» همین جاها بود: دم درب ورودی! کنارآشپزخانه! مدیر و مجری برنامه! چای توزیع می‌کرد! سیاه پوشیده بود! سیاهی می زد! قیمه را به هم می زد! یاد قیمه‌های سرریز بر شُله مشهدی افتادم! با سید تصمیم گرفته بودیم روزی شُله مشهدی را در پاریس بار بگذاریم، دنبال دستورالعمل‌هایش و مواد اولیه اش بودیم که سید ناگهان غیبش زد، رفت و دست ما را گذاشت در این قابلمه‌های شُله های ناپخته! و خودش غیبش زد! مطمئن هستم روزی «شُله مشهدی» را در پاریس بارخواهیم گذاشت!
به حق این شب، «آن روز»، زود باد!
زودِ زودِ زود!
پاریس،
شام غریبان ۱۴۳۶،
نوامبر ۲۰۱۴