هادی خوجینیان / رادیو کوچه
با خالق رمان «مای نیم ایز لیلا»، خانم «بیتا ملکوتی» مصاحبهای کوتاه کردم که شما شنوندههای عزیز را دعوت به شنیدنش میکنم.
بیتا ملکوتی کجا به دنیا آمده و دنیای این روزهایش چه فرقی با گذشتههای دور و نزدیکش دارد؟
من در تهران به دنیا آمدهام. در یک روز سرد و برفی دی ماه. روزی که مادرم میگه کلی برف اومده بود. در بیمارستانی در خیابان حافظ تهران. و کودکیام در کوچه پسکوچههای شمرون گذشته. در زمانی که شهر پر بوده از معماریهای زیبای دهه چهل و پنجاه و خیلی آروم و خلوت بود.
یادم مییاد گاهی هر پنج دقیقه یکبار واقعن یه ماشین از خیابان «پاسداران» و از مقابل پارک «نیاوران» میگذشت.
این روزهای من خب خیلی با گذشتههام فرق میکنه. گذشتهیمن در یک فضای کاملن فرهنگی میگذشت. در سالنهای سینما، صحنههای نمایش، جلسات داستان و شعر خوانی. اما الان از اون فضای فرهنگی از وقتی که مهاجرت کردهام خیلی دورم. دیگه از اون فضای خبری نیست.
در یک کشوری فعلن زندگی میکنم که به علت مشکل زبان مدتهاست که اصلن به تاتری نرفتم. در حالی که تو ایران هفتهای نبود که من سه چهارتا تاتر نبینم. چون اصلن کارم این بود و حدود هشت سال در مطبوعات ایران من نقد تاتر مینوشتم.
اما الان با خود زندگی بیشتر شاید سر و کار دارم . مسایل و مسئولیتها و حقیقتهای تلخ و شیرین زندگی رو الان خیلی بیشتر واقعن حس میکنم تا اون موقع.
من در ایران در خونهی پدری بودم. دغدغهی پول در آوردن نداشتم. مسولیت خونه و زندگی نداشتم. خب حالا همه ی این دغدغه ها و مسولیت ها رو دارم. تجربه زندگی مشترک. تجربهی بارداری، به هر حال حقایق زندگی برام عریان ترند. این طوری می تونم بگم تجربههای زیستیام خیلی غنیتر شده. در نتیجه فکر میکنم به عنوان نویسنده کوله بار پرتری دارم حتا از اون زمانی در اون فضای فرهنگی نفس میکشیدم.
بیتا اولین بار که نوشتن رو شروع کرد چهقدر با خودش کلنجار رفت تا بنویسد؟
جدا از داستان کلیشهای نوشتن انشای مدرسه که خب برام مثل آبه خوردن بود. هم برای خودم مینوشتم و هم برای همکلاسیهام تو زنگهای تفریح. و خب اینم برمیگشت به اینکه من از بچگی تمام دور وبرم کتاب بود. و پدر و مادرم همیشه برام خیلی کتاب میخریدند و خود پدرم یک کتابخانهی خیلی مفصلی داشت.
عکس: آناهیتا بقراطی
اما اولین کار جدی که نوشتم یه نمایشنامه تکپردهای بود برای مصاحبهی کنکور تاتر. چون شما وقتی دررشتهی کنکور تاتر قبول میشید بعدش یه مصاحبهی عملی دارید که باید یه تابلوی عملی از یه نمایشنامه رو بازی کنید. معمولن آدمها نمایشنامههای معروف رو مثلن از «شکسپیر یا چخوف یا ایبس یا ژان ژنو» اینا انتخاب میکردند اما من در یک اقدام نمیتونم بگم متهورانه یا ابلهانه تصمیم گرفتم که متنی رو خودم بنویسم. که یادمه که یک صحنهی خداحافظی عاشقانه بود بین یه عاشق و معشوق و هر دو شخصیت هم خودم بازی کردم هم زن و هم مرد رو. هیات ژوری هم که خب خیلی واقعن اساتید بزرگی توش بودند. از جمله «استاد سمندریان» بودند «استاد عزتاله انتظامی» بودن جزو اون داورهایی که در حقیقت جزو کسانی که مصاحبه میکردند با بچهها و من یه ریسکی کردم چون میدونستم یا خیلی بد میشه و خوششون میاد ممکنه در حقیقت مصاحبه رو رد بشم. یا اینکه خیلی خوششون مییاد. به هرحال خوشبختانه خوششون اومد. حتا یادم میاد چندینبار از من پرسیدند که مطمئنی اینو خودت، واقعن خودت نوشتی. اما اینکه به طور مستمر و جدی شروع کنم زمان دانشجویی بود. چون من نمایشنامهنویسی خوندم. یعنی گرایشم نمایشنامهنویسی بود. یک درسی داشتیم چهار واحد به اسم داستاننویسی که استادشم آقای «جمال میرصادقی» بود. حالا خیلی شایدجالب باشه یه داستان بامزه براتون تعریف کنم کلاسهای آقای میرصادقی صبح زود بود. و اون زمان واقعن صبح زود بلند شدن واقعن برام مساوی با مرگ بود. به همین خاطر یا نمی رفتم یا دیر می رسیدم سر کلاسهای ایشون . به هر حال پایان ترم ایشون به من صفر داد. در حالی که من داستانیهایی که نوشته بودم داشت همان موقع تو مطبوعات و اینا چاپ میشد. ولی به هرحال من یه صفری ازشون گرفتم تو داستان نویسی.
بی تا وقتی کتابش چاپ شد . تو کافه ای نشست و با چند تا از رفیق هایش قهوه را شریک شد و از دنیای جدید و نو خودش چه قدر حرف زد؟
من قبل از این که شروع کنم به داستان کوتاه نوشتن به شعر خب خیلی علاقه داشتم. چون تقریبا آثار همهی شاعرهای ایرونی هم ما داشتیم تو خونهمون و من اینا رو میخوندم. یادمه یه جملهای از «شیبمبورسکا» شاعر معروف «لهستانی» خونده بودم که «چه شعر بگید مسخره است و چه شعر نگید مسخره است پس بهتره که شعر بگیم.»
من شعر رو شروع کرده بودم و بعد «رضا براهنی» رو به واسطهی یکی از دوستانم شناخته بودم. و خیلی از آثار ایشون هیجان زده بودم. و خلاصه اولین کتابی که من درآوردم یه مجموعه شعر بود به اسم «مسیح و زمزمههای دختر شاهنامه» که نوع چاپش هم خیلی چریکی بود. مثل چاپهای دستی و افست مثلن شعرهای «خسرو گلسرخی» که یواشکی چاپ میکردند و پخش میکردند. این کتاب سال ۷۶ یا ۷۷ بود که در اومد و کلن یه مجموعهای بود از هشت کتاب اگر اشتباه نکنم که این کتابا اسمش اینطوری بود: «کفتر یک/ کفتر دو/ کفتر سه/ که نمایشنامه توش بود مجموعه شعر بود مجموعه داستان بود داستان بلند بود که اینا خیلی قطع کوچکی داشت و چاپش خیلی ابتدایی بود. اما اصلن اولین بار که من این کتاب خیلی نازک و کوچولو رو دستم دادند واقعن نمی تونم اون هیجانی که از دیدن اون به من دست داد واقعن براتو توصیف کنم .غیر قابل بیانه. نمی دونم کدوم کافه بود که من در اون در مورد کتاب با دوستانی صحبت کرده باشم. اون موقع ها همهی زندگیمون تو کافه ها میگذشت. به هر حال. اما با چاپ کتاب اولین مجموعه داستانم «تابوت خالی» در سال ۸۲ بود که من احساس کردم که نویسندهام. تا قبل از اون واقعن این حسو نداشتم. ولی یادمه اون کتاب که دراومد سال ۸۲ مجموعه داستان تابوتخالی وقتی برای اولین که دستش گرفتم که خیلی هم چاپ حرفهای داشت و رو جلدشو خیلی دوست داشتم. اون موقع اولین بار بود که من حس کردم که من یه نویسندهام و این کاریه که عاشقشم و میخوام ادامه بدم و انگار هیچ کار دیگهای قرار نیست انجام بدم.
وقتی بی تا از وطن اش خارج شد چه حسی داشت؟
وقتی من از ایران اومدم بیرون یعنی کلن اصلن مهاجرت کردم از ایران سال ۸۴ بود بهمن ماه ۸۴. خب اول اولش که خیلی حس آزادی خوبی داشتم. این هوای تمیز رو میبلعیدم. از خیابانهای بدون ترافیک لذت میبردم چون من یکی از دلایلی که واقعن از ایران اومدم به خاطر ترافیک و فرهنگ رانندگی مردم و آلودگی هوا بود.اما خیلی زود دلتنگی اومد سراغم و خیلی خیلی شدید بود دلتنگیام. و به همین خاطر شروع کردم به نوشتن. همین رمان «مای نیم ایز لیلا» رو شروع کردم که من بتونم اون دلتنگیرو تحمل کنم. بتونم خودمو پیدا کنم در حقیقت. چون نوشتن همیشه قبل از هر چیزی برای من یه حالت درمانی داشته. و با نوشتن بوده که همیشه تونستم یه بالانس ذهنی و روانیمو حفظ کنم. وقتی که شروع کردم به نوشتن خود نوشتن در خود فضای آزاد بدون سانسور بدون اینکه فکر کنی کسی یا ارگانی قراره نوشتهتو بخونه و توش دست ببره و سانسورش بکنه خیلی حس فوقالعادهای بود و بخشی از این تلخی مهاجرت رو برام خیلی شیرین کرد . اگرچه که فکر می کنم نویسندهی ایرانی دچار یک خودسانسوری تاریخی هست که رها شدن از اون واقعن کار مشکلیه. من خودم وقتی همین این کارو مینوشتم با این که می دونستم قرار نیست که مثلن بره ارشاد برای مجوز اما واقعن گاهی پیش می اومد که شک داشتم که مثلن یه کلمه رو بنویسم ننویسم مثلن می خواستم یه جملهای یا یه کلمهای رو مثلن به کار ببرم پیش خودم می گفتم خب حالا اگه مامان و بابا بخونند چی میشه؟ اگه فامیل بخونند چی میشه؟ خانوادهی شوهرم بخونند مثلن. اصلن گاهی اوقات خودم خجالت می کشیدم و روی کلمه رو خط میزدم و اینا. در حالی که فکر میکردم که اصلن جای اون کلمه اون جاست. اما سر رمان ـ مای نیم ایز لیلا ـ خیلی تمرین کردم که بتونم رها بشم از این خود سانسوری. به هرحال ما تک تک مون احتیاج داریم که تمرین کنیم که خود سانسوری رو بتونیم کنترل کنیم و بزاریم کنار و به یک رهایی در حقیقت تو نوشتن برسیم.
بیتا ملکوتی با شخصیت های کتاب جدیدش چه قدر زندگی کرده و میکنه؟
نوشتن کار بلند نویسنده رو خیلی درگیر فضا و شخصیتها میکنه. من وقتی – مای نیم ایز لیلا – رو شروع کردم در سال ۲۰۰۶ واقعن تا یه سال من با شخصیت های رمان و خود لیلا اصن زندگی میکردم. یعنی صبح بلند میشدم صبحانه می خوردم می رفتم سر کار می رفتم خرید می رفتم مهمونی شب می خوابیدم طوری شده بود که من اصن وقتی نسخه ی اول تموم شد برای یه مدت طولانی این کارو اصن گذاشتم تو کمدم و ازش فاصله گرفتم. یکی دو سال بعد دوباره رفتم سراغش برای باز نویسی .البته شخصیت لیلا یه شخصیتی هست که از خود من از خود بیتا ملکوتی خیلی دوره که برایاین که من شخصیت هایی رو نوشتم که همیشه یک بخشی از من یه قسمتی از وجود من در درون اونا بوده اما لیلا در حقیقت دورترین شخصیت به خود من بود. با این حال واقعن شبانه روز در من زندگی می کرد. شاید به همین دلیل هم هست که من فعلن دوباره سراغ کار بلند نرفتم که چون یه کمی حالت ترسناکیه این موقعیت و حالت و اینا و شرایط روحی خاص میخواد که اون پیوستگی اثر حفظ بشه و اثر دچار گسست نشه.
بیتا دلش میخواد از شخصیتهای کتابش بیشتر حرف بزنه؟ و اگر دلش میخواد دوست داریم از یوسف و لیلا حرف بزنه و بگه فکر میکنه یوسف از لیلا استفاده ی ابزاری کرده تا رمان نیمه تمامو تموم کنه؟
استفادهیابزاری نمیتونم اسمشو بزارم، آره در ابتدا شاید لیلا سوژه هست برای یوسف که بنویسه اما بعد به یه سمت و سوی دیگه ای می ره این رابطه. خب آره یوسف احتیاج داره به یه سوژه به یک رابطهی الهامبخش مثل خیلی از نویسندهها که به همین خاطر اصلن وارد رابطههایجدید میشن. اما از یه جایی به بعد لیلا تو زندگیاش جدی میشه حالا گرچه در نهایت لیلا رو هم ترک میکنه. در حقیقت لیلا در یک مقطعی در زندگیش جدی میشه و در جایی ازش میگذره که این خودش بخشی از زندگیه. من اسمشو اصلن استفادهیابزاری نمیزارم. خیلی از رابطهها اول به یه دلایلی دیگه ای شروع میشه اما بعد از مدتی اون دلایل اصلن کنار میره. توی رمان خود یوسف هم البته شک داره. مثلن میگه که: «لیلا میتونه سوژهی کتاب جدیدم باشه یا نمی تونه.» خودش درگیر این ماجراست و اما پس از مدتی رابطهشون یه رنگ و بوی دیگه ای می گیره. یه چیزی که من دوس دارم در بارهی لیلا بگم، من اکثر آثار ایرانی که میخوندم چه در ایران و چه خارج از ایران همیشه احساس میکردم یه چیزهایی تو زندگی شخصیت زن نویسندههای ما و آثارشون کمه. روابطی که شخصیتهای زن آثار ایرونی داره دچار یک سانسوره یا یک نوع خودسانسوری عجیب و غریبییه. چون این زنها اکثران حالا یه شوهری دارند حالا مثلن عاشق یکی دیگه میشن یا عاشق یکی دیگهای بودند و با یکی دیگه ازدواج میکنند. در حقیقت شخصیتهای زن تو یکی دو تا رابطه خلاصه میشن. در حالی که تو زندگی واقعی به نظر من اصلن این طوری نیست. یعنی چهمرد و چه زن به هر حال با آدمهای خیلی بیشتری سرو کار داره . همیشه آدمهای بیشتری هستند که به یه زن ابراز علاقه و عشق میکنند. یعنی اون چیزی که من در واقعیت جامعهی امروز ایران میدیدم اصلن یه چیز دیگه بود و من هیچ وقت اون واقعیت رو تو ی اکثر آثار ایرونی نمی دیدم . به همین خاطر لیلا با این حال که خودش یه شخصیت خیلی ساده نه روشنفکره و نه هنرمنده نه بر اساس یک ایدئولوژی به یک جایی رسیده که حالا رابطه های بیش تری رو تجربه کنه. ولی سرنوشت این طوری براش پیش می یاره . به همین خاطر این کتاب یک بخش مهمش لیلاست و مردهایی که تو زندگیش قرار میگیرند. که خب به هر حال همیشه تو زندگی یکی دو نفرند که شاید خیلی برجستهاند و خیلی محوریاند بقیه ممکنه واقعن یه تاثیر خیلی کوتاه مدت داشته باشن و تموم بشن . من می خواستم اون تاثیرات کوچک هم اون اتفاقات کوچیک که خیلی هم مهم نباشه و هست رو بیارم تو این رمان.
در پایان بیتا چقدر پاریس و پراگ رو دوست داره؟
این دو تا شهری که گفتید شهرهاییاند که به نطر من باید توشون زندگی بکنید و کشفشون بکنید. لحظه به لحظه کوچه به کوچه ساختمون به ساختمون. پاریس که خب شهریه که من بهش خیلی علاقه دارم ولی برای زندگی خب خیلی نمیپسندم. پراگ رو برای زندگی بیش تر ترجیع می دم گرچه برای این که احساس شهروندی درجه یک بکنی شخصن فکر می کنم که «واشینگن دی سی» یکی از بهترین جاهست از هردوی اینا بیشتر ترجیح می دم از یکی از بهترین جاهاستو بهترین اتفاقی که افتاد این بود که اصلن احساس غربت نمی کردم و اصلن احساس درجه دومی نمی کردم و ناآشنایی و همه چیز برام آشنا و خوب بود.
اما «پراگ» چی بگم از پراگ؟ میشه یه رمان نوشت واقعن راجع بهش نوشت. شهر عنکبوتها، مجسمهها شهر پلها و مردم عبوس و غمگین شهر خونههای «والت دیسنیوار» رویاهای مالیخولیایی. تو پراگ که زندگی می کنی تازه میفهمی که «کافکا» در چه فضایی نفس می کشیده و مینوشته. خیلی درک عمیق تری از آثارش پیدا می کنی یعنی اون فضاها رو این قدر به عینه میبینی که میفهمی که کافکا فقط به اطرافش خوب نگاه کرده و نوشته. پراگ شهر فوقالعادهایه اول برای نقاشها دوم برای نویسندهها. و گرچه فرهنگ و مدلی که مردمش هستند خیلی فرسنگها هزاران کیلومتر با فرهنگ ایرونی فاصله داره اما شهر محشریه که بشینی و بنویسی هر کدوم از ساختمون هاش یه داستانیه پشت هر پنجرهاش واقعن میتونی یه داستان فکر کنی و بنویسی. اما ناگفته نهمونه که تهران با همه زشتیهاش و کثیفیهاش معماری کج و کوله و بیمار گونهاش شهر محبوب منه شهرییه که توش به دنیا اومدهام و دلم می خواد همون جا بمیرم.