برای دخترکی که هر شبش هزار شب است

۱۷ آذر ۱۳۹۳

کلمه – نسیم بهشتی:
آذر هم از نیمه گذشت و تک تک برگ های زرد و نارنجی تک درخت خانه مان برخاک افتادند و قاصدک ها از شاخسارها پریدند و تنهایی شاید بیش از هر زمان دیگری چهره خود را برای نازدانه ساجده نمایان کرد. صبا که هر شبش به اندازه هزار شب است، همه این روز و شب ها را با چوب خطی نشانه می کند تا شاید در یکی از همین روزهایی که دیر نیست، باز آغوش پرمهر مادرش را مهمان شود.
این همه شب ها گذشت و مادربزرگ همه داستان هایی را که می دانست به گوش نوه اش خواند از دیوسیاه و سپید برفی تا مسجد طلسم شده و باطل سحرش. شاید دخترک آرام بگیرد و با رویایی که از ساجده در خواب به سراغش می آید این شب های تابستان و پاییز را به سحر برساند.
دل کوچک صبا طاقت این همه دوری را نداشت، اما دخترک هم آبدیده شده بود در این سال ها. وقتی اولین بار پدربزرگ را در شیشه دید، بی تابی کرد و خواست هر جوری هست از این شیشه کدر بگذرد و باز مثل همیشه در آغوش پدربزرگ خودشیرینی کند، صدای شیون و گریه اش دل زندانبان را هم ریش کرده بود، آنگونه که با مسئولیت خودش گفته بود زود برود و باباجون را ببوسد و برگردد. اما این بار ضجه ها و گریه های دختر کوچولو که سنگ را هم آب می کرد، دل زندانبان را نرم نکرد و صبا حتی در پس دیوارهای زندان هم از آغوش مادر محروم شد. صبا هم کم کم آموخت که باید دل قوی دارد و به همان گوشی رنگ و رو رفته ملاقات کابینی دل خوش کند و همه نقاشی هایش را از پس همان شیشه های کدر و ماتم گرفته به مامان ساجده نشان دهد.
این سال ها آنقدر ساجده داستان قهرمانی ها برای صبا می گفت که صبا دانسته بود زندان فقط جای آدم های بد نیست، خیلی وقت ها هم شده که آدم های خوب به زندان می روند و آدم بدها می شوند زندانبان. ساجده که داشت برای رفتن به زندان آماده می شد صبا با افتخار به دوستانش می گفت که مامان من یک قهرمان است و آدم بدها نمی توانند او را تاب بیاورند و به زندان می فرستندش. اما در پس همه این شیرین زبانی ها هر از گاهی دلتنگی می کرد و دلنگران تنهایی مادر در آن چاردیواری می شد.
آخر یک سال پیش وقتی ساجده یک شب به مهمانی بهار در اوین رفته بود، صادقانه گفته بود که نمی خواهم دوباره برگردم هر چند دلم را پیش دوستانم در کنار یکی از از دیوارهای اوین جا گذاشتم. ساجده هم مثل خیلی های دیگر باور نداشت که بی هیچ جرمی مادری را از فرزندش جدا کنند و در پی یک پرونده خیالی و یک دادگاه غیابی به حبس محکوم کنند.
اما بر خلاف همه که گمانمان بود به خاطر طفل خردسالش، به احترام سال ها مبارزه صادقانه پدرش در جبهه ها و خون پاک عموهای شهیدش و سپیدی موی مادر بزرگ که داغ شهادت فرزندان بر دل دارد، به بی گناهی و صداقت خودش، ساجده را از این حبس معاف می کنند و شاید به تاخیر می اندازند و شاید که تخفیفی می دهند، در یک شب قدر درهای زندان اوین را به رویشان گشودند و با گذشت بیش از صد و سی روز هنوز این درها بر پاشنه نچرخیدند و ساجده نه داغی روزهای تابستان را دید و نه ابرهای سیاه پاییز را. چند روز دیگر که زمستان می آید هم نمی دانم آیا باز در برهمان پاشنه نخواهد چرخید و ساجده بلندترین شب سال را هم در اوین خواهد بود.
ساجده! آن شب آذر ماه را یادت می آید می گفتی هزار بار شمردی و وجب کردی اما صبح نمی شد، این روزها و شب ها را چگونه شماره می کنی؟ ساجده! در آن شب سرد پاییزی دلت را اوین جا گذاشته بودی و سرگشته بودی، نمی دانستی که تیرماه دلت را هزار پاره می کنند و هر پاره اش را در سر کوی و برزنی می نهند و تو آنقدر این روزها را وجب می کنی که شاید یک جایی به آخر برسد و پایانی بیابد.
در این شب ها و روزهایت که به بلندای هزار هزار شب و روز است، هر روز صبا با امید به دیدنت در بازگشت از مدرسه راهی کلاس درس می شود، هر غروب مادر بزرگ وعده می دهد که خدا بزرگ است و شاید فردا تو بیایی. آنقدر این انتظار طولانی شده که دخترک دیگر کسی را باور ندارد. می دانم که خودت هم باور نداشتی که چوب خط هایت از صد هم بگذرند و هنوز مهر مرخصی بر پرونده ات نقش نبندد. اما صبا و مادربزرگ و محیا به همراه همه مادرها همه شب دست به دعا برمی داریم و امن یجیب می خوانیم و امید داریم که همین روزها تو بیایی. شاید تقدیرت را در بلندترین شب سال رقم زده باشند. به امید یلدای سپیدت باز لحظه شماری می کنیم و طلب می کنیم …اللهم فک کل اسیر … اللهم رد کل غریب…. .