توانا- رابعه دختر کعب قزداری که به رابعهی بلخی یا رابعه کعب نیز شناخته میشود شاعر فارسیسُرای نیمهی نخست قرن چهارم هجری قمری در بلخ افغانستان میزیست. پدر رابعه، کعب قزداری از عربهای مهاجری بود که به خراسان آمده بود و فرمانروای بلخ و سیستان و قندهار و بست بود. از تاریخ دقیق تولد و مرگ رابعه اطلاعات چندانی در دست نیست اما آنچه میتوان گفت این است که او همدورهی سامانیان و در عصر رودکی میزیسته است و آنطور که عطار نیشابوری آورده است با رودکی نیز دیدار داشته است. رابعه تحت تربیت پدر ادیب خود رشد کرد و با ادبیات و شعر آشنایی کافی و وافی پیدا کرد. رابعه طبع شعر نیکویی داشت و عشق به یکی از غلامان برادر خود موجب شد که اشعار عاشقانهاش غنایی بیشتر پیدا کند.
علاوه بر شاعری، رابعه در هنر نقاشی و همچنین در شمشیرزنی و سوارکاری نیز توانایی فراوان داشت. از جزئیات زندگی رابعه اطلاع چندانی در دست نیست و تنها سندی که از زندگی رابعه مانده است روایتی است که عطار نیشابوری در حکایت بیستویکم کتاب الهینامهی خود در بحر هزج مسدس محذوف و در بیش از چهارصد بیت سروده است:
امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
به عدل و داد امیری پاکدین بود
که حد او فلک را در زمین بود
به مردی و به لشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
پس از مرگ کعب، فرزندش حارث جای پدر مینشیند و بر جایگاه او تکیه میزند. در یکی از شبنشینیهای شاهانه، رابعه و بکتاش یکی از کارگزاران حارث بود و عطار جایگاه او را کلیددار خزانه عنوان میکند دیدار میکند. رابعه به بکتاش دل میبازد که در نهایت دایهی رابعه که به سر این عشق پی میبرد واسطهی بین آن دو میشود. رابعه به بکتاش نامهای مینویسد و تصویری از خود در آن نقاشی میکند و نامه را به دایه میدهد تا آن را به بکتاش برساند و بکتاش نیز پاسخ نامه میدهد. این نامهنگاریهای عاشقانه برای مدتی به صورت پنهانی تداوم مییابد. رابعه در عین نامهنویسی همواره از بکتاش در عالم واقع دوری میکند.
آنطور که آمده بکتاش روزی رابعه را در خلوتی پیدا میکند و آستینش را میگیرد که «چرا مرا چنین عاشق و شیدا کردی اما با من بیگانگی میکنی؟» رابعه به بکتاش در پاسخ میگوید که «عشق من به تو بهانهای است بر عشقی عظیمتر» و از او میخواهد که از دام شهوات حذر کند. آنگونه که عطار روایت میکند، روزی لشکر دشمن به نزدیکیهای بلخ میرسد و بکتاش به نبرد با دشمن میرود و رابعه دلنگران ِ وضعیت بکتاش میشود. از این رو تصمیم میگیرد با لباس مبدل و به صورت پنهانی و با رویی پوشیده به میدان جنگ برود. رابعه میبیند که بکتاش زخمی شده است از این رو تصمیم میگیرد شمشیر به دست بگیرد و به میدان نبرد برود و پس از کشتن تعدادی سرباز پیکر نیمهجان بکتاش را سوار بر اسب میکند و از صحنهی جنگ نجات میدهد:
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
عطار روایتگر آن است که رابعه با رودکی نیز دیدار داشته است و رودکی در این دیدار شیفتهی دانش و شیوههای سرودن شعر رابعه میشود. عطار در الهینامه این دیدار را اینگونه نقل میکند:
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست میبود
رودکی وقتی به بخارا میرود در بزمی در دربار امیر سامانی شعری را به حافظه از اشعار رابعه میخواند که مورد توجه امیر واقع میشود. محمد عوفی در «لبابالالباب» که قدیمیترین تذکرهی شعر فارسی محسوب میشود، رابعه را اینگونه توصیف میکند: «رابعه بنت کعب القزداری، دختر کعب، اگرچه زن بود، اما به فضل بر مردان جهان بخندیدی، فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی بهغایت ماهر و با غایت ذکاء خاطر و حدّت طبع، پیوسته عشق باختی و شاهدبازی کردی و اورا «مگس رویین» خواندندی و سبب این نیز آن بود که وقتی شعری گفته بود:
خبر دهند که بارید بر سر ایوب
ز آسمان، ملخان و سر همه زرین
اگر ببارد زیرین ملخ بر او از صبر
سزد که بارد بر من یکی مگس روئین»
«تذکرهنويسان پيرامون عشق رابعه به بکتاش اختلاف نظر دارند: جامی در «نفحاتالانس» از قول ابوسعيد ابوالخير عشق رابعه را عشق مجازی نمیداند و داستان بکتاش را بهانهای برای طرح عشق حقيقی دانسته است. هدايت نيز در روضةالصفا، رابعه را «صاحب عشق حقيقی و مجازی» میداند و داستان دلباختگی او را در «گلستان ارم» به نظم درآورده است. بسياری از تذکرهها نيز عشق او را، صرفاً عشق مجازی دانستهاند.»
از رابعه به جز هفت غزل و قطعه، اثر دیگری نمانده است.
یکی از غزلهای منسوب به او چنین است:
ز بس گل که در باغ ماوی گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
صبا نافهی مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
به می ماند اندر عقیق قدح
سرشکی که در لاله ماوی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر
که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت
سر نرگس تازه از زر و سیم
نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین ترسا گرفت
تاریخنگاران زمان مرگ رابعه را به سال ۳۲۹ هجریقمری دانستهاند.