چرا سوسیالیسم؟ / نوشته آلبرت انیشتین

۱۷ آذر ۱۳۹۴

مقدمه مترجم مقاله زیر " چرا سوسیالیسم " نوشته آلبرت انیشتین فیزیکدان نامی و ارائه دهنده نظریه مشهور نسبیت است که در نخستین شماره نشریه monthly review در ماه مه 1949 منتشر شد.  انیشتین در این مقاله نسبتا کوتاه به گونه ای موجز و مفید به بیان دیدگاه های خود درباره وضعیت نابسامان زمان میپردازد و ریشه تمام شرارت های موجود را در سرمایه داری میداند و خواهان استقرار اقتصادی سوسیالیستی همراه با یک نظام نوین آموزشی میشود. با توجه به نظر مترجم مبنی  بر کم توجهی به این مقاله ارزشمند در میان چپگرایان ایران، ترجمه ای دگربار از این مقاله ارائه میگردد. باشد که مورد توجه واقع شود. امیر مصباحیچرا سوسیالیسم؟ نوشته آلبرت انیشتینآیا برای کسی که در اقتصاد و موضوعات اجتماعی متخصص نیست،  منطقی است که نظراتش را درباره مساله سوسیالیسم بیان کند؟  من به چند دلیل معتقدم که اینگونه هست. اجازه دهید نخست مساله را از نقطه نظر دانش علمی بنگریم،  ممکن است آشکار شود که هیچ تفاوت متدولوژیک عمده ای بین ستاره شناسی و اقتصاد وجود ندارد : دانشمندان هر حوزه در تلاش برای کشف قابل قبول کلی برای گروهی محدود از پدیده ها هستند تا ارتباط میان پدیده ها را به واضح ترین شکل ممکن قابل درک سازند. اما در حقیقت تفاوت هایی متدولوژیک وجود دارد.  کشف قوانین کلی در حوزه اقتصاد دشوار گشته ست، با توجه به این وضعیت که پدیده اقتصادی ملاحضه شده اغلب تحت تاثیر عوامل متعددی است که ارزیابی جداگانه شان بسیار سخت میباشد. به علاوه، این تجربه که از آغاز دوران به اصطلاح متمدن تاریخ بشری اندوخته شده - همانطور که شهره است - توسط عللی که به هیچ عنوان در ذات خود منحصرا اقتصادی نیستند، متاثر و محدود گشته ست. برای مثال، حیات اکثر دولت های مهم تاریخ مرهون فتوحاتشان بود. ملت های فاتح خود را، به طور قانونی و اقتصادی، به عنوان طبقه برتر کشور فتح شده میگماردند.  آنان امتیاز انحصاری مالکیت زمین را به نفع خود تصرف میکردند و کشیشی از میان هم مرتبه های خود منصوب میکردند. کشیشان، با در اختیار داشتن سیستم آموزشی، تقسیم بندی طبقاتی جامعه را تبدیل به یک عرف دائمی کردند و مجموعه ارزش هایی ایجاد کردند که پس از آن مردم را، تا حد بسیار زیادی ناآگاهانه، به کمک آن در رفتار اجتماعی شان هدایت میکردند. اما سنت تاریخی، همانطور که از آن سخن میگوییم، متعلق به دیروز است. ما در هیچ کجا به طور واقعی بر آنچه تورشتاین وبلن Thorstein Veblen ) مرحله غارتگر)  مینامد، غلبه نیافته ایم. این واقعیت های اقتصادی قابل مشاهده به آن مرحله تعلق دارند و حتی چنین قانون هایی،  همانطور که از آن نتیجه میگیریم،  برای مراحل بعدی قابل اجرا نیستند. از آنجا که هدف حقیقی سوسیالیسم صریحا غلبه و پیشروی فراسوی مرحله غارتگر پیشرفت انسانی است، علوم اقتصادی در وضعیت کنونی اش نور فوق العاده اندکی میتواند بر جامعه سوسیالیستی آینده بتاباند. دوم، سوسیالیسم به مقصدی اجتماعی - اخلاقی میرسد. اگرچه،  نمیتواند هدفی بیافریند و حتی کمتر،  آنرا در انسان القا کند.  علم حداکثر میتواند وسایلی فراهم کند که با آن به اهدافی خاص دست یافت. اما خود اهداف به کمک شخصیت هایی با آرمان های اخلاقی والا درک میشوند و - اگر این اهداف مرده متولد نشده باشند و اساسی و نیرومند باشند - توسط آن انسان های زیادی پذیرفته و اجرا میشود، که به شکلی نیمه ناآگاهانه، تکامل کند جامعه را معین میسازند. به دلایل فوق، باید توجه داشته باشیم که علم و روش های علمی را هنگامی که مساله مشکل انسانی است، دست بالا نگیریم؛ و نباید بپنداریم که تنها متخصصین هستند که حق دارند نظرشان را درمورد مسائلی که سازمان جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد بیان کنند.مدتی ست نظراتی متعدد بیان میشود که جامعه انسانی در حال گذار از یک بحران است که مقاومت ان به شدت شکسته شده است. این ویژگی چنین موقعیتی است که افراد احساس بی اهمیتی یا حتی دشمنی نسبت به گروه کوچک یا بزرگی که به آن تعلق دارند میکنند. برای روشن ساختن منظورم، اجازه دهید تجربه ی شخصی ام را بگویم.  من اخیرا با فردی باهوش و بسیار با استعداد گفتگویی داشتم درباره تهدید یک جنگ دیگر که به عقیده من به طور جدی هستی نوع بشر را در معرض خطر قرار خواهد داد و توضیح دادم که تنها سازمانی فرا ملی میتواند در برابر آن از ما محافظت کند. در نتیجه، مهمانم با آرامش و خونسردی بسیار به من گفت : چرا این قدر عمیقا مخالف نابودی انسان هستی؟ مطمئن هستم که تا یک قرن پیش کسب حتی از روی بیتفاوتی بسیار، اینگونه اظهار نظر نمیکرد. این گفته فردی است که برای دستیابی به آرامشی درونی تلاش بی نتیجه ای داشته و امید موفقیت را از دست داده است. این بیانی از یک نوعانزوا و گوشه گیری است که این روزها بسیاری را رنج میدهد. علت چیست؟ آیا راهی برای بیرون آمدن از آن وجود دارد؟ طرح این قبیل سوالات آسان اما پاسخگویی بدان با هر میزانی از اطمینان دشوار است. ولی من باید تا آنجا که در توان دارم تلاشم را انجام دهم،  اگر چه از این واقعیت بسیار آگاهم که احساسات و کوشش های ما اغلب متضاد و مبهمند و نمیتوان آنها را در فرمول هایی ساده و آسان بیان کرد. انسان همزمان در آن واحد، هم موجودی گوشه گیر و هم موجودی اجتماعی است. به‌عنوان موجودی گوشه گیر، در تلاش است تا از هستی خود و نزدیکانش محافظت کند تا غرایض شخصی اش را ارضا نماید و باعث رشد توانایی های درونی اش شود. به عنوان موجودی اجتماعی، او در پی بدست آوردن تصدیق و تاثیر از انسان های دیگر است تا در شادی هایشان شریک شود، در مصیبت هایشان آنان را آرام کند و شرایط زندگی شان را بهبود بخشد. تنها وجود این ارزش های گوناگون - معمولا متضاد و در حال کنش - شخصیت ویژه انسان و ترکیب خاص آن است که آن مقداری را که فرد میتواند به آرامش درونی برسد و در بهبود جامعه مشارکت کند را معین میکند. این بسیار محتمل است که توان نسبی این دو غریزه، عمدتا، وراثتی باشد. اما شخصیتی که در نهایت آشکار میشود را بیشتر محیطی که فرد خود را طی تکاملش در آن مییابد، ساختار جامعه ای که در آن رشد میکند، سنت های آن جامعه، و برآوردش از رفتارهایی مشخص  تعیین میکند. مفهوم انتزاعی ( جامعه)  برای هر فرد چنین معنا میشود : مجموع روابط مستقیم و غیر ممستقیم او با انسان های معاصرش و همه مردم پیشین. انسان خود میتواند بیاندیشند، حس کند، تلاش ورزد و کار کند. اما در وجود جسمانی، فکری و احساسی اش به جامعه وابسته است. آن چنان که فکر کردن به او یا درک او خارج از کالبد جامعه غیرممکن است. این جامعه است که برای انسان خوراک، پوشاک، مسکن، ابزارکار، زبان، قالب فکری و بیشتر محتویات اندیشه اش را فراهم میسازد. زندگی او بوسیله کار و دستاورد های میلیون انسان، در گذشته یا حال، که همگی پشت واژه کوچک جامعه پنهان شده اند، امکان پذیر گشته است. بنابراین، بدیهی است که وابستگی فرد به جامعه حقیقتی طبیعی است که نمیتوان از بین آش برد - درست به مانند مورچه و زنبورعسل. گرچه، تمام روند زندگی مورچه و زنبورعسل تا ریزترین جزئیات را غریزه هایی ارثی و تغییر ناپذیر تعیین کرده است. در حالی که الگوی ااجتماعی و روابط متقابل انسانها بسیار متنوع و آماده تغییرست. حافظه، توانایی ایجاد ترکیب های نوین، موهبت ارتباط زبانی پیشرفت هایی را در میان انسان ها ممکن ساخته است که توسط جبر زیستی تحمیل نشده است. این پیشرفت ها در سنت ها، عرف ها و سازمان ها و نیز در ادبیات، دستاوردهای علمی و مهندسی و آثار هنری خود را نشان میدهند. این توضیح میدهد که چگونه انسان زندگیش را با رفتار خود میتواند تحت تاثیر قرار دهد و در این فرآیند اندیشیدن و خواستن اگاهانه نقشی ایفا کند. انسان از هنگام تولد، از طریق وراثت، ساختاری زیستی بدست میاورد که باید آنرا تغییر ناپذیر در نظر گرفت و شامل آن غرایض طبیعی ای میشود که ویژگی انسان است. بعلاوه در دوران زندگیش، ساختاری فرهنگی را بدست میاورد که از جامعه و به طریق برقراری مراوده و تاثیرات بسیار گوناگون دیگر، آن را پذیرفته است. این ساختار فرهنگی است که با گذشت زمان قابل تغییر است و به اندازه زیادی رابطه بین فرد و جامعه را معین میسازد. انسان شناسی نوین، از طریق بررسی قیاسی بین به اصطلاح فرهنگ های ابتدایی،  به ما آموخته است که رفتار اجتماعی انسان ها میتواند فوق العاده متفاوت باشد و این به الگوهای فرهنگی و سازمان هایی بستگی دارد که بر جامعه حکومت میکنند. این همان چیزیست که آنان که در تلاشند تا همه انسان ها پیشرفت کنند، ممکنست امیدشان را بر آن بنا کرده باشند : انسان ها محکوم نشده اند تا به دلیل ساختار زیستی شان، یکدیگر را نابود سازند یا از سرنوشت بیرحمانه ای که به خود تحمیل کرده اند راضی باشند. اگر از خود بپرسیم که ساختار جامعه و رفتار فرهنگی انسان چگونه باید تغییر یابد تا زندگی بشری به بیش ترین مقدار رضایت بخش خود برسد، باید همواره به این واقعیت آگاه باشیم که شرایط خاصی هست که ما قادر به تغییرشان نیستیم. همانگونه که پیشتر ذکر شد، طبیعت زیستی انسان، برای همه اهداف عملی، موضوعی قابل تغییر نیست. بعلاوه، پیشرفت در تکنولوژی و جمعیت شناسی در چند قرن اخیر شرایطی را بوجود آورده که عموما پذیرفته شده است. یک جمعیت متراکم و استقرار یافته، به تقسیم کاری مفرط و نیز ابزار تولیدی بسیار متمرکز نیاز ضروری دارد تا کالا های مورد نیاز برای ادامه حیاتش را تامین کند.  آن دوران رویایی که هر فرد یا گروه به نسبه کوچک میتوانست کاملا متکی به خود باشد، برای همیشه به سر آمده است. اغراق نیست اگر بگوییم اکنون بشریت، اجتماعی جهانی از تولید و مصرف تشکیل داده است. حال به نقطه ای رسیده ام که به گونه ای مختصر نشان دهم که، از نظر من،  اساس بحران دوران ما از چه بوجودآمده است. این رابطه هر فرد با جامعه را نشان میدهد. فرد بیش از هر زمان از وابستگیش به جامعه آگاه شده است. ولی این را نه به عنوان چیزی مثبت یا رابطه ای سازمانی یا نیرویی محافظت کننده بلکه به عنوان یک تهدید برای حقوق طبیعی یا حتی حیات اقتصادیش تجربه میکند. علاوه بر این، جایگاهش در جامعه طوری است که گرایش هایش برای خودستایی برجسته میشود، این در حالی است که گرایش های اجتماعی اش، که به‌طور طبیعی ضعیفترند، به گونه فزاینده ای رو به زوال میرود. همه انسان ها، مستقل از موقعیت اجتماعی شان در جامعه، از این روند زوال آمیز رنج میبرند. بدون اینکه بدانند که اسیر خودبینی خویش شده اند ناامنی، تنهایی و محرومیت از لذتمندی ساده و طبیعی از زندگی را احساس میکنند. انسان تنها از راه وقف خود به جامعه است که میتواند معنای زندگی را دریابد هرچند کوتاه و مخاطره آمیز باشد. از نظر من هرج و مرج اقتصادی جامعه سرمایه داری، همانگونه که امروزه وجود دارد، ریشه واقعی تمام شرارت هاست. ما پشت سر خود اجتماعی عظیم از تولید کنندگان را میبینیم که در بیوقفه در تلاشند تا یکدیگر را از ثمرات کار دسته جمعی شان محروم سازند - نه با زور بلکه با ایجابی مقدس که به طور قانونی وضع کرده اند. بدین منظور، شناخت وسایل تولید ( که میتوان گفت تمام طرفیت تولیدی است که برای تولید کالا و نیز سرمایه اضافی لازم است)  که قانونا ممکن است ( و بیشتر هم اینگونه است)  در تملک شخصی افراد باشد، اهمیت دارد. برای سادگی در بحث، من تمام کسانی را که سهمی در مالکیت وسایل تولید ندارند، کارگر میمانم ( هرچند این با تعریف معمول کارگر مطابقت کآمل ندارد). مالک وسایل تولید در جایگاه خریدار نیروی کار کارگر قرار دارد. کارگر با استفاده از وسایل تولید کالاهایی جدید را تولید میکند که در تملک سرمایه دار قرار میگیرد. نکته اصلی این فرآیند نسبت بین چیزی که کارگر تولید میکند و دستمزدی است که دریافت میکند که هر دو بر مبنای ارزش واقعی محاسبه شده است. از آنجایی که قرارداد کار ' آزاد ' است، دستمزدی که کارگر دریافت میکند، بوسیله ارزش واقعی کالایی که تولید کرده تعیین نمیشود، بلکه دستمزد کارگر را ارزش واقعی نیاز های حداقلیش و نیز تعداد افرادی که با درنظرگرفتن نیاز سرمایه دار برای آن شغل رقابت میکنند، تعیین میکند. این حایض اهمیت است که بدانیم حتی در تئوری هم پرداختی کارگر را ارزش کالایی که تولیدکرده تعیین نمیکند. سرمایه خصوصی تمایل دارد تا به انحصار عده‌ای معدود درآید؛ تاحدی بدلیل رقابت میان سرمایه داران و تاحدی دیگر بسبب اینکه پیشرفت تکنولوژی و تقسیم فزاینده کار، بجای واحدهای کوچک به ساخت واحدهای بزرگتر تولیدی تشویقمیکند. نتیجه این پیشرفت ها یک الیگارشی از سرمایه خصوصی است که حتی یک جامعه سیاسی و دموکرات سازمان یافته هم نمیتواند به گونه ای موثر قدرت عظیمش را کنترل کند. این بدان خاطر درست است که اعضای گروه های قانون گذار که توسط احزاب سیاسی انتخاب میشوند، تاحد زیادی از نظر مالی یا مسائل دیگر متاثر از سرمایه داران خصوصی ند و آنان ( سرمایه داران)  انتخاب کنندگان ( رای دهندگان)  را از قانون گذاران جدا میکنند. نتیجه این میشود که نمایندگان مردم به قدر کافی از منافع بخش های تنگدست جامعه حمایت نمیکنند. به علاوه، تحت شرایط موجود، به ناچار سرمایه داران خصوصی، به گونه ای مستقیم یا غیر مستقیم، منابع اصلی اطلاعات ( مطبوعات، رادیو، آموزش)  را تحت کنترل خود دارند. بدین جهت بسیار دشوار و درواقع غیرممکن است که هر شهروند به نتایجی عینی برسد و از حقوق سیاسی به طرزی هوشمندانه بهره ببرد. بنابراین وضعیت غالب در اقتصادی که بر اساس مالکیت خصوصی سرمایه بنا شده را دو اصل مشخص میسازد : یک، وسایل تولید ( سرمایه)  در تملک شخصی ست و مالکان هر طور بخواهند از آن استفاده میکنند. دو، قرارداد کار آزاد است. البته به این معنی هیچ جامعه سرمایه داری اصیلی وجود ندارد. خصوصا باید ذکر شود که کارگران از طریق مبارزاتی طولانی و تلخ موفق شده اند شکلی بهبود یافته از ' قراداد آزاد کار ' را برای دسته های مشخصی از کارگران بدست آورند. اما در کل، اقتصاد امروزی با سرمایه داری اصیل تفاوت چندانی نمیکند. تولید برای سود و نه برای مصرف انجام میپذیرد. هیچگونه قیدی وجود ندارد که تمامی کسانی که میتوانند و میخواهند کارکنند همواره در جایگاهی باشند که شغلی بیابند. ارتش بیکاران تقریبا همیشه موجود و کارگر همواره در از دست دادن شغلش است. از آنجایی که کارگران بیکار و کم درآمد بازاری سودآور فراهم نمیکنند، تولید کالاهای مصرفی محدود میشود و این مشقت عظیمی به دنبال دارد. پیشرفت تکنولوژی مداوما به بیکاری منجر میشود به جای آنکه بار مسئولیت کار را برای همه آسانتر سازد. انگیزه بدست آوردن سود، در پیوستگی بل رقابت میان سرمایه داران، مسئول بی ثباتی در انباشت و بکارگیری سرمایه ست که به رکودی بسیار سخت منجر میشود. رقابت نامحدود نیز به هدررفتی عظیم از کار و زمینگیر شدن آن آگاهی اجتماعی افراد میانجامد که پیشتر به آن اشاره کرده بودم. این زمینگیرشدن افراد را من بزرگترین شر سرمایه داری میدانم. تمام نظام آموزشی ما از این شر رنج میبرد. یک رفتار رقابتی اغراق آمیز به دانش آموز القا میشود و برای مسیر آینده اش یاد میگیرد که موفقیت اکتسابی را تحسین کند. من متقاعد شده ام که تنها یک راه برای از بین بردن این شرارت های سخت وجود دارد و آنهم استقرار یک اقتصاد سوسیالیستی است که همراه با یک نظام آموزشی بسوی اهداف اجتماعی هدایت شود. در چنان اقتصادی وسایل تولید در تملک خود جامعه است و به روشی برنامه ریزی شده بکار گرفته میشود. یک اقتصاد برنامه ریزی شده که تولید را با نیازهای اجتماع مطابقت میدهد انجام کار را برای همه آنهایی قادر به کارند تقسیم خواهد کرد و وسایل معاش را برای هر مرد و زن و کودکی تضمین خواهد کرد. آموزش هر فرد، علاوه بر ارتقا توانایی های ذاتی اش، میکوشد به جای ارزش قایل شدن به قدرت و موفقیت،  که در جامعه امروز شاهدش هستیم، احساس مسئولیت نسبت به همنوعانش را در او جایگزین کند. اگر چه ضروری است به خاطر داشته باشیم یک اقتصاد برنامه ریزی شده هنوز سوسیالیسم نیست.چنین اقتصاد برنامه ریزی شده ای نیز ممکن است با بردگی کامل فرد همراه شود. رسیدن به سوسیالیسم نیازمند پاسخگویی به چند مساله فوق العاده دشوار اجتماعی - سیاسی است : با درنظرگرفتن تاثیر تمرکزگرایی قدرت سیاسی و اقتصادی، چگونه میتوان از تبدیل بوروکراسی به قدرتی همه جانبه و ازخودراضی جلوگیری کرد؟ چگونه میتوان از حقوق فردی حفاظت کرد و همزمان از چربیدن دموکراسی بر بوروکراسی اطمینان یافت؟ روشن کردن اهداف و مشکلات سوسیالیسم در دوران گذار ما از اهمیتی فوق العاده برخوردار است. از آنجایی که در شرایط کنونی بحث آزاد و بی مانع درباره این مشکلات، زیر فشار حمله یک تابو قدرتند است، من تاسیس این نشریه را خدمت عمومی مهمی بحساب میآورم.