یک نفر، یک دنیا

۳۱ فروردین ۱۳۹۵

ساعت دوازده ظهر شد تا به این نتیجه رسیدم که باید باهاش حرف بزنم. ساعت ها مى شد که مثل مرغ پرکنده بیقرار بودم و نمى دانستم با احساس بدى که داشتم چکار کنم. هر چقدر سعى کرده بودم از زاویه هاى مختلف موضوع را براى خودم حل و فصل کنم به نتیجه اى نرسیده بودم.
منطقا مى دانستم چیزى که من را تا این حد ناراحت کرده، مساله ى خودم با خودم است، ولى احساسى، دلم مى خواست پاى یک نفر دیگر را هم بکشم وسط و همه تقصیرها را بیندازم گردنش تا از این منجلاب بیایم بیرون. هر چه با خودم سر و کله زدم، از پسش بر نیامدم. تنها کارى که توانستم بکنم این بود که هزار بار نفس عمیق بکشم و ده هزاربار جمله بندى هایم را تغییر بدهم تا بتوانم با صرف کمترین انرژى و در چند جمله خلاصه، احساساتم را باهاش در میان بگذارم.
نشسته بودیم روبه روى هم، تقریبا یک متر و نیم با هم فاصله داشتیم. من چهازانو بودم روى مبل و او لم داده بود. شروع کردم به حرف زدن. با احتیاط و شمرده. چندبار آب دهانم را قورت دادم و کمی بغض کرده بودم. چند جمله ى اول را که گفتم، تقریبا اصل مطلب را گفته بودم.
هنوز وسط جمله ى چهارم بودم که به سرعت از جایش بلند شد. نفسم بند آمد و گوش هایم داغ شدند. جمله ام توى مغزم منجمد شد و این فکر عصبانى ترم کرد که نه من توانستم احساسم را طورى که شنیده بشود بیان کنم و نه اون توانست بشنود. جهت حرکتش به سمت در آپارتمان بود. لابد مى خواست لباس بپوشد و بزند بیرون. شاید هم وسط حرف هایى که شنیده شدنش براى من خیلى مهم بود، یادش افتاده بود که برود دستشویى.
اصلا مهم نبود که چه تصمیمى داشت، مهم این بود که دیگر کسى روبه روى من نبود که به من گوش کند. ته گلویم، جایى که آدم بغض مى کند، فشرده تر شد و پهلویم تیر کشید. همه ى اینها در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد، هر چند که براى من خیلى طولانى تر بنظر آمد.
هنوز یک قدم هم از مبل دور نشده بود که صداى زنگ در به گوشم رسید. در ادامه حرکتش به سمت در، رفت، در را باز کرد، برگشت و به همان حالت قبلى روى مبل نشست. با چشمهایش منتظر شنیدن بقیه ى حرف هایم شد.
گیج شده بودم. از جایش بلند شده بود که چکار کند؟ چطورى قبل از اینکه زنگ به صدا در بیاید، بو کشیده بود و رفته بود که در را باز کند. شاید هم یادش رفته بود که مى خواسته کارى بکند. پرسیدم چرا وسط حر فهایم از جایت بلند شدى؟ با خنده ى از روى استیصال جواب داد زنگ زدند، پا شدم در را باز کنم، خودت که دیدى.
آیا بخاطر همان یک متر و نیمى که نزدیکتر از من به در نشسته بود، کمى زودتر از من صداى زنگ را شنیده است. باورم نمى شد. تابحال چنین چیزى ندیده بودم. مگر مى شود فقط بخاطر یک متر و نیم فاصله، درک ما از محیط، تا این حد باهم فرق داشته باشد؟
تقریبا غیر ممکن بنظر مى رسید. بیشتر شبیه این بود که کسى زمان را چند ثانیه اى براى من متوقف کرده باشد. اما چه کسى. خب معلوم است، هیچکس بجز خودم. درست لحظه اى که غرق خودم و نگرانى هایم بودم. ارتباطم را با دنیا قطع مى کنم تا تمام حواسم به واکنش کسى باشد که قرار است مرا بشنود.
زدم زیر خنده. از آن مدل خنده هاى منقطع گیج و از روى ناباورى. خواستم حرفم را ادامه بدهم، دوباره خنده ام گرفت. بعد از این تجربه چطور مى توانستم انتظار داشته باشم، چیزى را که من مى بینم، مى شنوم یا حس مى کنم، براى شخص دیگرى به جز خودم قابل درک باشد.
منتظر نشسته بود. هیچ چیز نمى گفتم و از مزه مزه کردن کشف چیزى که چند دقیقه ى قبل تجربه کرده بودم، لذت مى بردم. تحملش تمام شد و خواست که ادامه بدهم. در جواب فقط لبخندی بر صورتم نقش بسته بود. آنقدر صمیمی و ارام که او را نیز به لبخند واداشت.
 
Image Source
https://medium.com/bright/can-lord-of-the-flies-help-bridge-the-gap-between-math-and-english-b195ef962253#.ehv3iapjk