واکنش ها و نگاه ها به گردهم آئی با شکوه بازنشستگان در سه-شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

۳ شهریور ۱۳۹۶

معلم بازنشسته ۸۳ ساله!
مهیندخت قلی‌پور در تجمع اعتراضی بازنشستگان در مقابل مجلس در ۳۱ مردادماه
وقتی یک آخوند خشم مردم را می بیند!
دیروز در مقابل مجلس بر من چه گذشت…
محمدتقی اکبرنژاد. نماینده مجلس
دیروز مجلس شورای اسلامی جلسه ای داشتم. حدود ساعت دوازده بود که رسیدیم به درب یک مجلس. برخلاف چند مورد قبلی این بار شلوغ بود. مردم جمع شده بودند. البته اغلب پیرمردان و پیرزنان بودند. پلیس حضور داشت و شرایط تحت کنترل بود.

در میان آن همه جمعیت فقط یک آخوند بود و آن هم من بودم. گویا قیافه من می خورد که نماینده مجلس باشم. با ملاطفت از پیرمردی پرسیدم: برای چه اینجا جمع شده اید؟ اما نمی دانستم که با این کار انبار باروت را کبریت زده ام!
پیرمرد شروع کرد که ما بازنشتگان لشکری و آموزش و پرورش هستیم. مجلس ده سال پیش قانون گذرانده که حقوق ما را با حقوق افراد شاغل یکی حساب کنند و این هنوز اجرا نشده است.
در این حین بود که خانم 55-60 ساله ای که از سر و وضعش پیدا بود که هنوز از خودش نا امید نیست، با تندی جلو آمد و پرسید: شما نماینده مجلسید؟ گفتم: نخیر. بنده هم مثل شما مراجعه کننده هستم! گفت: آقا شما را به خدا اگر دستتان می رسد به اینها بگویید: من غلط کردم رفتم آموزش و پرورش. من گداخانه رفتم! به آقای خامنه ای بگویید به رئیس جمهور بگویید به هر کسی که دستتان می رسد بگویید ما واقعا بریده ایم. ما این انقلاب را نمی خواهیم. ما از شما آخوندها متنفریم!
پیرمرد قد بلندی که ته ریش داشت، پرید وسط حرف خانم و در حالی که از شدت عصبانیت همراه با کلماتی که از زبانش خارج می شد، راست و خم می شد و دستانش را به راست و چپ حواله می داد، تو گویی با من دعوا دارد گفت: من یک روزی به شما افتخار می کردم. توی خیابان آخوند می دیدم، دستش را می بوسیدم. اما حالا نه تنها افتخار نمی کنم، بلکه از شما بدم می آید. بلکه متنفرم. آقا من از شما متنفرم. شما این بدبختی ها را سر ما هوار کردید.
درست وسط حرف های پیرمرد بود که زن 60 ساله ای در دو قدمی من با یک آرامش آکنده به غروری گفت: حاج آقا عبا قبایتان را بذارید توی صندوقچه، مردم به خونتان تشنه اند!!! من به روی خودم نیاوردم. با آرامش به حرف ها گوش می دادم و ابراز همدردی می کردم.
یک پیرمرد تپلی داشت می آمد که با این صحنه مواجه شد. چند لحظه ای به سخنان یکی از خانم های معترض که با داد و فریاد مرا خطاب قرار داده بود گوش داد و با قیافه جالبی که گویا پت و مت را می بیند برگشت به خانم گفت: هِه تو با کی داری حرف می زنی! فکر می کنی این برایت کاری می کند!! و رفت!
به قدر تند و عصبی بودند که شاید اگر دست از پا خطا می کردم و مثلا آرامشم را از دست می دادم یا حرف مخالف میلشان می زدم، حمله ور می شدند. بعد که از آنها خداحافظی کرده، جدا شدم، با خودم می گفتم:
عجب!! مردم پایتخت تا این اندازه با ما بد شده اند؟! تا این اندازه از ما متنفرند که به قول آن زن معترض باید عبا و قبا را بگذاریم توی صندوقچه؟!
خدا می داند آن لحظه که از ناراحتی سینه ام تنگ شده بود در درون خودم فریاد می زدم که:
چرا بزرگان جامعه و حوزه ما نمی خواهند خستگی مردم را باور کنند؟! چطور چشم بر همه این مصائب می بنندد و راحت از کنار همه اینها می گذرند؟! چرا نمی خواهند خطر بزرگی که انقلاب را تهدید می کند، احساس کنند؟
راستی چرا؟!!
_______________
بگو که ما آینده تو هستیم
حرف های فرزند یک معلم بازنشسته
در حاشیه تجمع ۳۱ مرداد بازنشستگان
امروز برای من96/5/31:
از پله های مترو همراه مادرم بالا می آمدیم، چشم هایم دنبال چشمهای آشنا میگشت،
چشم هایی که صداقت، انسانیت و مهربانی جریان همیشگی اش بود، باید دنبال طرح رنج کشیدگی در چشم ها هم میگشتم، پر بود، در مترو و بیرون مترو پر بود از این چشم ها، چشم های آشنای معلم، به مامان گفتم، می بینی معلم ها از چند فرسخی معلوم اند،که معلمند،و این همیشه برایم جذاب بوده، مامان میگفت بگرد شاید تو هم معلم هایت را پیدا کردی، راستش برایم فرقی نمی کرد،هر معلمی میدیدم مادر خودم و پدرم بود، آینده خودم بود، و آینه خودم، دوست داشتم معلم های شاغل را هم ببینم، برعکس تجمعات قبل معلم شاغل هم به چشم میخورد، در طول تجمع چندین نفر با کنایه به شانه ام میزدند که خسته نباشی بازنشسته، یا که بازنشسته ای مگه شما؟
مامان میگفت جواب شان را بده، بگو که بخاطر مادران و پدرانت آمده ای، بگو که ما آینده تو هستیم، بگو بخاطر خودت هم آمدی، اما جایش نبود، جای فریاد حق خواهی بود آنجا، و دیگه اینکه فقط اینها نبود دلایل آمدنم، دوست داشتم بگویم تمام آنچه دیده ام و بر زندگی ام در یک خانواده فرهنگی گذشته، از زمانی که خودم معلم شدم، از زمانی که از ۳ ماهگی مهدکودک گذاشتنم،چون معلم ها حق مرخصی زایمان ان زمان نداشتند، اینکه چون ساکن و متولد اهواز بودیم و در شرایط طاقت فرسای گرمای جنوب مادرم شاغل بود چندین بار مادرم با چادر اجباری که قانون آموزش و پرورش برای معلمان در ان سال ها بود،شاهد غش کردن یا با چادر زیر دوش رفتنش بودم، اینکه از زمانی که به تهران مهاجرت کردیم طبق قوانین،می بایست مامان در مناطق محروم حاشیه ی تهران آموزش میداد،و انوقت ها را در محروم ترین بخش های اطراف ری درس داد، من وبرادرم مثل بچه های دیگر بزرگ نشدیم، کارهای مدرسه مان وبخشی از کارهای خانه با ما بود حتی ثبت نام مدرسه با خودمان بود، هیچ وقت ازجلسات اولیا مربیان خاطره ای از حضورش نداشتم، ساعت ۱۱ صبح میرفت و ۷ شب به خانه میرسید،و وقتی میرسید مامان میشد،میرفت یکراست آشپزخانه،گاهی یادش میرفت مقنعه اش را درآورد، معلم ادبیات بود و هست،پای گاز می ایستاد و من انشاها را بلند می خواندم، دیکته ها را تصحیح میکردم، به خاطرات واتفاقات روزی که گذرانده گوش میکردم، به تلاش هایش نگاه میکردم که چطور در آن مناطق محروم جلوی ازدواج های زود هنگام شاگردانش را میگرفت،و چقدر اشک میریخت وقتی نمی توانست شرایط رو برای ما و آنها تغییر دهد، به اینکه با چه ذوقی نیما و فروغ و شاملو،و… برایشان می خواند، برایشان داستان میخواند،هرمدرسه ای که میرفت کتابخانه اش رازنده می کرد،بچه هایش راکتابخوان میکرد، وقت و پول خرید لباس نداشت در مهمانی ها هم با یونیفرم مدرسه می آمد، به هر سختی که بود در کنار کارش وهزینه های بالا ودرامد کم لیسانسش را گرفت برای اندک ارتقای حقوقش،اما باز هم حقوق زحمات مادر،به میزان کارش نبود، به میزان زندگی و شغلی که دوست می داشت نبود،و اینکه همیشه و حتی حالا آرزوی سقفی برای خود داشتن را به دوش کشیده، و اینکه حالا هم که بازنشسته است، بازننشسته…،و مجبور است بخاطر شرایط اقتصادی سخت هرروز هفته در غیر انتفاعی درس دهد، و از آرزوهایش بگوید که چقدر سفر رفتن را دوست دارد، چقدر زندگی هایی و رویاهایی در سر داشته که هیچ وقت به آن ها نرسیده، اینها منت نیست، اینها غرولند نیست،اینها واقعیت است،همین گذشته است،همین حالاست،
همین حالایی که کنارم مینشیند و می گوید ؛ من عاشق شغلم هستم ،اما بینا تو هیچ وقت مثل من زندگی نکن،…
و من منگ می مانم که چه کنم؟
چه چیزهایی دیده ام؟
با زندگی ام و انتخابم واهدافم چه کنم؟
من حدود دو سال پیش در تعدیل نیرو از مدرسه بیرون شدم،اما معلمی را رها نکردم،در مدارس آزاد و غیرانتفاعی به معلم ها و دانش آموزان درس میدهم، گاهی هم خصوصی تدریس میکنم، هیچ سهمیه ی فرزند فرهنگی برای استخدامم ندارم،اما برایش در تلاشم،
به شغلم ایمان دارم،
اینکه شرایط نابسامان است من رو از حرکت و هدفم دور نمی کنه،
ایمان دارم که اتحاد ما و هم بستگی معلم شاغل و بازنشسته درکنارهم، صرفاً شرایط ما رو بهبود نمی بخشد، بلکه شرایط نسلی را سامان میدهد،
نسلی را میسازد، نسلی آگاه ،شاد،سالم،در رفاه اجتماعی و اقتصادی…
……………………………………………………………..
کنشگران صنفی و تجمع اعتراضی سی ویکم مرداد
✍اسکندر لطفی ( آموزگار)
تجمع اعتراضی سی ویکم مرداد بسان دهها اکسیون چند سال اخیر جامعه ی فرهنگیان بانی و برگزار کننده ای سازمان یافته و تشکیلاتی نداشته است چنین اکسیونی بخشی از روند جنبش صنفی و محصول اراده ی بدنه اجتماعی و هزاران معلمی است که هر کدام مطالباتی جمعی با محوریت معیشت را در اولویت دارند و در تلاش هستند با همراهی دیگر کوشندگان صنفی مطالبات مدنظر را محقق نمایند
با امتنان از تلاش عزیزانی که به نوعی زحمات سازماندهی را تقبل کرده بودند و بسان دیگر اکسیون های خودجوش مجموعه ای با همت مضاعف مدیریت و نظم را عهده دار بوده اند بهتراست به جای دامن زدن به اختلافات کم اهمیت؛ حاکمیت را متوجه این مهم نماییم که افراد خاصی اکسیون ها را شکل نمی دهند بلکه شرایطی که از سوی حاکمیت بر جامعه ی بازنشستگان فرهنگی به صورت خاص و بدنه مزد بگیر اعم از شاغل و بازنشسته بصورت عام تحمیل شده است منتج به شکل گیری چنین اعتراضاتی شده است و مادامیکه چنین روندی حاکم باشد این اعتراضات به شکل های مختلف تداوم خواهد داشت
صدها هزار معترض باورمند به جنبش اعتراضی هم باوجود عدم مشارکت عملی در تجمع اعتراضی سی و یکم ، بخش بزرگی از شکل دهندگان این اکسیون بوده و بازوی بالقوه ی دوام بخشی، این اعتراضات بوده و هستند
آنچه اهمیت بیشتری دارد تحلیل های دقیق کامیابی ها و ناکامی های این اعتراضات است و ترسیم راه برای آینده ی پیگیری مطالبات است
از همه ی بزرگان عزیز که با زحمات طاقت فرسای خود چنین روز باشکوهی را خلق کردند انتظار می رود به جای محدود کردن جنبش صنفی به بخش مورد علاقه ی خود، تلاش خود را به مشارکت گسترده تر معطوف کرده و حتی با سپردن مسولیت های اجرای به دیگر بخش های این جریان گسترده ، زمینه حضور پرشورتر آنان را فراهم نمایند
به هر روی تجمع سی ویکم در میان استقبال نسبتا باشکوه معترضین برگزار شد و اکنون باید پیگیر خواسته هایی بود که در قالب یادداشت، طومار، پلاکارد و بیانیه و قطعنامه ی پایانی مطرح شده است کار صنفی تلاش حداکثری برای دست یابی به مطالبات حداقلی است
در سی ویکم یکی دیگر از بی شمار قدم های راه سخت و طاقت فرسای جنبش صنفی برداشته شد هر نوع نتیجه گیری مرهون اقدامات قبلی و منوط به قدم های محکم بعدی است اشتباهاتی که قدم های بعدی را کند و کندتر می کند باید به حداقل برسد
……………………………………………………………….
این را به کسی بگو که تو را نشناسد
✍حسین سوری
مگر شوخی است که فردی که 6 دختر و پسر فوق لیسانس بیکار جویای کار در خانه داشته باشد که از سن معمول کار و ازدواج هم گذشته اند و دارند بر و بر نگاه پدر بازنشسته می کنند? دیگر نمی گویم که گرفتاری های دیگر به آدم چه می کنند که همدردانم زیاد اند و دادرسان ها خود نجومی بگیرند و بی خیال. آخر یک ماه و یک سال است که به آن ها بگویم بروید کتاب بخوانید، جدول حل کنید و وبگردی و فلان نمایید? دختر یا پسر، باید کار کند که در بازار کار تخته است. باید ازدواج نماید که کو شرایطش? نباید لااقل غذا هم بخورد? کو سفره اش? بابا! به تاسی از آن فرد مشهدی، تو وزیر رفاه دولتی با لقب تدبیر و امیدی! تو که ذره امیدم را هم گرفتی. با چه امیدی زنده بمانم?
هر کسی این وزیر را پیشنهاد داده و کسانی که به او رای اعتماد داده اند، علیه من بازنشسته عمل کرده اند. آیا این وزیر فرد بدی است? اصلا و ابدا. در کار اصلی اش تخصص دارد. ولی مال این کار نیست. لااقل سابقه چهار ساله اش را بنگرند که تبعیض بزرگ تاریخ اقتصاد نوین در دولت یازدهم، با ضریب جینی 42 صدم ثبت شد و تمام.
نکته را دقت فرمایند که بیماری با مشکل حاد قلبی دارم که نیاز به جراحی قلب دارد. پای مرگ و زندگی یک عزیزی در پیش است. باید با صاحب نظران مشورت کرده و یقین یابم که پزشک مورد نظر، توانایی انجام کار را دارد، یا نه. فرض از ده نفر مورد مشاوره، 8 نفر گفتند این پزشک. به قدری خاکی و محترم است که اصلا انسان یادش می رود دردش را کامل به او بگوید. یک نفر می گوید، خیر و من خودم نزد دیگری عمل قلب داشتم و خیلی هم راضی ام. دهمین نفر، می گوید ازخودم تا 270 نفر که نام و نشان همه را در گوشی ام دارم، بهمانی صاحب تخصص واقعی است.
شما جای من و بفرمایید مریض عزیز در دانه ام را به فردی خاکی و افتاده بسپارم، یا به کسی که از مرگ حتمی نجاتش می دهد?
من خانه نشین دست استاندار سیب زمینی احمدی نژادم. پس همان احمدی نژاد دشمنم است. ولی وقتی پای انصاف به میان آید، دشمن من بوده، به جای خودش، ولی نباید پا روی انصاف و اخلاق گذاشت. اگر پا روی اصول گذاشتم، چه ادعایی که خدا پرستم و پیرو حق و حقیقت?
پشت سر هم می گویند سند توسعه اشتغال فلان استان تصویب و دارد اجرا می شود. اخیرا برای بازنشستگان هم، پشت سر هم می خوانند که وزیر رفاه، به دنبال اصلاح ساختار صندوق ها است. این جاست که می گویم این را به کسی بگو که تو را نشناسد.
آیا در سال 90 ایشان وزیر بود و روحانی رییس جمهور? احمدی نژاد گفت 12 نوع بیمه داریم و 24 صندوق بازنشستگی که قابل اداره نیستند. علیه دشمنم هم خلاف واقع نمی نگارم که اگر نگاشتم، من نیستم. محمود باز چی گفت? گفت این بیکاری، نیاز به راه کارهایی دارد و…
یک شرکت مادر تخصصی میلیارد ها پول گرفت و خود شرح خدمات و آمار های پایه ای را داد. شرکت هایی را دعوت به همکاری کرد تا تعدادی برای بیمه و بازنشستگی، مطالعه کنند و تعدادی هم سند توسعه اشتغال استان ها را تدوین نمایند. اگر اولی ها پول را خوردند و چیزی پس ندادند، اطلاعی ندارم. ولی مشاوری تهیه سند توسعه اشتغال لرستان را به من سپرد که بعدا همان شرکت ریالی به من و دیگران نداد و خود ماجرایی قضایی و شرحی مبسوط دارد.
همان سند مرا بردند و با دستکاری و کم و زیاد کردن ارقام، کردند سند توسعه اشتغال لرستان، خراسان جنوبی و آذربایجان غربی. در یکی از دادگاه های تهران، قاضی به مدیر عامل آن شرکت کذایی گفت که این متن و این نوع نگارش سه کتاب دارد داد می زند که نویسنده هر سه یکی است و…
بگذریم. هم اصلاح ساختار بیمه و بازنشستگی و نیز تهیه سند اشتغال، مربوط به سال 90 است. اولی را دیگران بر عهده داشتند. ولی سند اشتغال را که خودم در داخل گود بودم و ذره به ذره اش را در جریان بوده و هستم. این که هر مدت یک بار می گویند سند توسعه اشتغال فلان استان تصویب شد و می خواهیم اشتغال را رونق ببخشیم، چه صیغه ای است? کجا را رونق بخشیدند? افزون بر این، این همه بوق و کرنا که اصلاح ساختار صندوق های بازنشستگی کلید خورد و برخی نوشتند جدا کلید خورده، چه ماجرایی است? سال 90 کجا و سال 96 کجا?
بلی، خبر دارم که دستور کار جلسه روز یک شنبه آینده دولت، یکی اصلاح ساختار صندوق هاست و از هم اکنون بازنشستگان گوش هایشان را آماده شنیدن صداهای دلخراش سورناها کنند.
حال آن که یک پیش تجمع موجب شد که این را اینک مطرح کرده و طوری هم شلوغش کنند که ماه ها این بشود مشغله فکری بازنشستگان. خواهند دید.
محمود ظلم می کرد و ظلمش قابل تحمل بود. تو پیوسته داری تبعیض می کنی.
اگر یک ذره جدیت در کارت بود، مرا احضار می کردی تا در مقابل ملت به همه ثابت کنم که این معضلی که خودت به پا کردی، چگونه راحت حل می شود. تفکرت مال این کار نیست. پس، این حرف ها را به کسی بگو که تو را نشناسد.
………………………………………………………………………………………………
دو دلنوشته از دو همکار با دو دیدگاه
دلنوشته اول
میخواهم زنگ بزنم به گذشته ام.
نمیدانم در این عصر ارتباطات و دنیای مجازی وسیله ای هست که مرا به گذشته ام ببرد تا از آن عذر خواهی کنم یا نه ؟
میخواهم زنگ بزنم و از عمر هدر رفته ام پوزش بطلبم من یک معلم باز نشسته ام.
تقریبا بیش از ۱۴ سال نداشتم با امتحان و مصاحبه به مدت ۴ سال تحصیل در دانشسرا درس خواندم و وارد آموزش و پرورش شدم.
نوجوانی ۱۸ ساله صاف و ساده و صادق و سرشار از احساسات و عواطف پاک و لبریز از شوق خدمت به فرزندان وطن، روز اول کاری مرا به همراه یکی از همکاران به روستایی دور افتاده فرستادند.
آری. یک معلم باز نشسته ام، اکنون میخواهم عذر خواهی کنم .
میخواهم از جسمم ،روحم، روانم و خانواده ام عذر خواهی کنم. میخواهم از بدن مجروحم پوزش بطلبم.
من حتی یک ثانیه هم از خدمت دریغ نورزیدم.
از زانوانم که سالها به آنها ظلم کردم و کیلومترها راه را پیاده در سرما و گرما طی نمودند تا من به موقع در کلاس حاضر شوم و اکنون از شدت درد عاجزند.
از ستون فقراتم عذرخواهی کنم که در کلاسهای ۴۰ نفری مجال حتی یک لحظه استراحت را به آنها ندادم و اکنون به دیسک مبتلا شده اند.
میخواهم از گردنم عذر بخواهم که ۳۰ سال ۴۰ دفتر دیکته و ۴۰ ورقه را هر روز صحیح کرد و دچار آرتروز شدید شد.
از کلیه هایم که به خاطر سرمای کلاسها و نداشتن ماشین شخصی و طی مسافتهای دور در سرماهای شدید سالهاست که بیمارند.
از چشمانم که آن قدر ورقه و مشق و دیکته تصحیح کردند که کم سو شده اند.
از بند بند انگشتانم که به خاطر نوشتن زیاد روی تخته سیاه و حمل دفتر دیکته و کشیده شدن دائم با درد گرفتارند.
آری من یک معلم باز نشسته ام میخواهم از گذشته ام عذر خواهی کنم.
میخواهم از تارهای صوتی ام عذر بخواهم که مجبور بودند آن قدر بلند واژه ها را بخش کنند و هجاها را بکشند تا صدای من در کلاسهای شلوغ، حواس همه را جمع کنند که نکند دانش آموزی درس را خوب یاد نگیرد و امروز صدایم کرخ شده است.
از ریه هایم که آنقدر سرما و گرد گچ و دود بخاری نفتی را تحمل کردند که نای یک تنفس معمولی را هم ندارند و تنگ نفس میشوند.
آری میخواهم عذر خواهی کنم از جسم و روحم.
میخواهم از بدن مجروحم عذرخواهی کنم بدنی که سالها در کنارم فشارهای جسمی را تحمل کردند.
آری من یک معلم بازنشسته ام از بچه هایم عذرخواهی میکنم که به خاطر شغل مادرشان مجبور بودند در نوزادی و کودکی ساعتهای زیادی در مهد کودک باشند و دیرتر از همه ی مادرها به دنبالشان میرفتم چون در دورترین جاها خدمت میکردم.
میخواهم از خانواده ام، بارها و بارها عذرخواهی کنم که به علت نبود شرایط مناسب کاری و در نتیجه نداشتن وقت کافی برای آنها آن طور که خود میخواستم، خوب مادری نکردم.
من از تمام گذشته ام عذرخواهی میکنم چون تمام این سختیها و مشکلات را تحمل کردم، و همیشه در انتظار آینده ای بهتر برای خود و فرزندانم بودم ولی متاسفانه آینده هم روی خوشی به ما نشان نداد. حاصل آن همه تلاش و از خود گذشتگی چیزی نشد جز یک جسم بیمار و یک دنیا شرمندگی در مقابل فرزندان و چندرغاز حقوق که کفاف دارو و درمان را هم نمیکند تا چه رسد به هزینه های دیگر زندگی
واقعا از گذشته ام از عمر تلف شده ام از روح و روانم و از خانواده ام هزار بار عذر خواهی میکنم، هزار بار
…………………………
دلنوشته دوم
عبدالله نظری؛ معلم و فعال صنفی
درود پیشکسوت عزیزم
من در جواب شما ،امروز می نویسم و از آیندگان عذر خواهی می کنم.
اگر چه در عصر ارتباطات وسیله ای برای رفتن و عذر خواهی از جسم و روح و جوانی و خانواده درگذشته …..نیست .
ولی من امروزمی نویسم تا از آیندگان ،از نوادگانم واز جامعه ای سالهای بعد زندگی می کنند پوزش می خواهم.
من موظف بودم نسل آینده رابسازم ولی امروز آنقدرترسو و عاجز و ناتوانم که جسمم ،روحم ،اعضای بدنم ،خانواده ام ،امروز فرزندانم و…….همه را باختم.
من موظف بودم فردای مملکتم را بسازم اما امروز را هم نمی توانم بسازم.
من شرمنده ام که فقر را پذیرفتم اما جرات تغییر ندارم .خفت کرایه کشی و صف یارانه و برگزاری انتخابات را پذیرفتم ولی جرات ندارم دم برنم.
من از تمام آینده کشورم عذر می خواهم که امروز حزب بادم و آینده وطنم را بر باد دادم.
مرا عفو کنید که می دانم و آگاهانه آیندتان را تخریب میکنم.
مرا عفو کنید که منتظرم لطف و کرم دیگران وطنم را بسازد.
مرا عفو کنید که دیدم عبدی ها و ….را ولی ترسیدم وسکوت کردم و خفت را بر خود و ایندگان ارمغان گذاشتم.