شاید باران بزند حصر آتش شکند

۸ مهر ۱۳۹۶

شاید باران بزند حصر آتش شکند
خشم طوفان ببرد ظلمت دنیا را
بر دارها قامت روز ،بیدادگر زنده هنوز
بردار ای باده فروز ، رایت الا را
خورشید شد سایه نشین
کفتار بر منبر دین
لرزاند بیداد یزید
عرش معلا را
اسلام غارت شده است
با کفر بیعت شده است
غفلت عادت شده است
دیده ی بینا را
روز و شبها گذرد ظلم از حد میگذرد
مشکی باید بخرد حرمت دریا را
****
رودی خشکیده دهن، دستی افتاده ز تن
چشم خون مینگرد همت سقا را
بزم بوزینه چراست
خورشید بر نیزه چراست
تقدیر اینگونه چراست
عترت طاها را
آزادی زنده به گور
بیداری سهم قبور
سر داد سر کنج تنور
قصه ی یحیی را
فصل مهمان کشی است
تا هست باور کشی است
فهمی کو تا بدرد پرده ی رویا را
****
حبس است در سینه نفس
تنگ است دنیای قفس
آزاد خواه از همه کس دولت فردا را
دنیا ، دنیای بلا بزم تزویر و ریا
دیریست با دست قضا زاده ستمها را
این کیست بر نیزه سرش
خاک صحرا کفنش
وز چیست عریان بدنش
خوانده به حق ما را
تا چند ذر بی خبری
سازیم شب را سپری
باشد آید سحری
شام غم افزا را
****
روز دلدادگی است
شور آزادگی است
حرف از مردانگی است عاشق شیدا را
صبح صادق بدمد
هوش از سرها بپرد
بر تیغ ها میسپرد وارث شورا را