بارداری زودهنگام با روان کودکانمان چه می کند؟/ نمونه موردی تجربه یک روان درمانگر/ یادداشتی از ن.آذر

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

گزارش گام به گام تا توقف ازدواج کودکان در ایران
روان درمانگر
دخترک سیزده ساله ای را که دیدم خوب به یاد دارم. نه ماهه باردار بود. درست چند روز مانده به تخمین زمان تقریبی زایمان مراجعه کرده بود. غمگین به نظر می رسید. بسیار کند حرکت می کرد و به آرامی حرف می زد. آمده بود از ترس زایمان برایم بگوید. این چیزی بود که مادرش می گفت: “دخترم از زایمان طبیعی می ترسد، می خواهد شکمش را پاره کنند ولی بیهوش باشد بعد شما بگویید وضعیت زایمان های بعدی اش چه می شود؟” همه نگرانی مادرش این بود که دخترک درخواست سزارین دارد و تحمل زایمان طبیعی را ندارد.

با دختر حرف زدم. تا کلاس ششم درس خوانده بود و بعد یک روز از مدرسه امده بود خانه و خواستگاری و خانه بخت! درس و مدرسه را رها کرده بود. همکلاسی هایش اغلب مدرسه می رفتند. به من گفت که مدرسه را خیلی دوست داشتم و مادرش پرید وسط حرف ما و گفت در مدرسه شاگرد اول بود. همسرش مردی سی ساله بود که در ازدواج دومش او را انتخاب کرده بود ‌از ازدواج قبلی فرزند پسری نداشت‌. همسرش مرد دریا بود. می گفت ماهیگیر است و از همسر قبلی اش چهار فرزند دختر دارد. بیشتر وقت ها روی آب است و هر ماهی چند روز بیشتر در خانه او نیست. بلوغش در خانه شوهر بوده است. از شب زفاف هیچ نمی دانست. اساسا چیزی راجع به سکس و رابطه جنسی نمی دانست. در یک شب که تنها دردش را بخاطر داشت، بکارتش را از دست داده بود و همان شب باردار شده بود. هر دو اتفاق همزمان بودند. الان نه ماه بود کودکی در شکم داشت. دخترکان هم سالش در خیابان به بازی مشغول بودند و او جنینی نه ماهه را با خود می کشید. قد کوتاهی داشت و جثه لاغر و ضعیفی. زیر چادرش نمی شد فهمید نه ماهه باردار است. حین حرف زدن به من نگاه نمی کرد. انگار خجالت می کشید. نگاهش را می دزدید. سرش پایین بود و از گوشه نقاب صورتش پیدا بود. اشک می ریخت. وقتی علت را از مادر جویا شدم گفت که از درد زایمان می ترسد. مادرش می گفت هرشب باصدای بلند گریه می کند که من زایمان طبیعی نمی کنم و مرا بیهوش کنید و به اتاق عمل ببرید. در مورد بچه پرسیدم. چیز زیادی نمی دانست. کودکش نامی نداشت. هرگز با او حرف نزده بود. از زایمان هم نمی دانست. سرش در حالی که همچنان پایین بود گفت: “من نمی توانم درد بکشم و زور بزنم. مادرش هر پنج فرزندش را با یک قابله محلی در حیاط خانه به دنیا آورده بود و او تولد سه فرزند کوچکتر ازخودش را به یاد داشت. دختر کوچک باردار روبه روی من نشسته بود و با صدای لرزان می گفت: “صدای فریادهای مادرم هنوز در گوشم است”. پسر بچه سه چهار ساله ای در اغوش مادر بود که برادرش بود و تولد او را با جزییات به خاطر داشت. اشک های مادرش، فریادهایش و بیماری مادر بعد از تولد فرزند آخر. همه چیز در خاطرش روشن بود و تشتی پر از خون که هر بار موقع زایمان مادرش دیده بود. به من گفت: “اگر بتوانم به یک خواب طولانی بروم خیلی خوب است، من جرأت نمی کنم زور بزنم می ترسم آنقدر از من خون برود که بمیرم.
آیا کودکی می تواند حضور کودکی دیگر را درون خود حس کند؟ آیا او معنای مادر شدن را می فهمید. تمام این نه ماه احساسی به کودکش نداشت. روانش از مادری و مراقبت از یک کودک خیلی دور بود. عصبانی هم بود از کودکی که او را از مدرسه گرفت و کودکی اش را به تاراج برد. از زنانگی هم خشمگین بود وقتی که وسیله ای شده بود تا مورد آزار قرار گیرد و هر شب از ترس نخوابد. چه تناقض درد آوری! از کودکی به مادری، چه گذر زود هنگام و پیش از موعدی. چقدر زیباترین وجه آفرینش که تولد کودکی از رحم مادر است برای او ترسناک و دست نیافتنی می نمود. وقتی فرآیند زایمان را با هم مرور می کردیم از ترس می لرزید . مانده بودم چه کنم سزارین شود ‌یا درد زایمان را به او تحمیل می کردم؟ همسرش در هیچ جلسه ای حاضر نبود بعید بود حتی به تاریخ زایمان برسد. او گیج و گنگ انتظار کودکی را می کشید که به سختی می دانست کیست و انگار بی هدف تنها مسوول زایشش بود. من دلم می خواست که به مدرسه برگردد. دوست داشتم صدایش میان بازی های کودکی شنیده شود. او مقابل من بود و ملتمسانه به چشمانم نگاه می کرد. به گمانم خشونتی بالاتر از این نبود که انسانی سرگردان میان کودکی و مادری، جایی میان عشق مادری و زندگی و تولد و ترس از مرک و نیستی با فریادی آهسته و از سر درد گیج و مات در درون بجنگد و صدایش شنیده نشود…