برای اولین بار به یک زن جواب رد دادم

۳۱ مرداد ۱۳۹۲

در ۲۵ سالگی عاشق پریسا شدم. ۲۶ سالگی ازدواج کردیم و در ۲۷ سالگی طلاق گرفتیم.  احساسِ اعتمادی که به عنوان یک مرد به آن دست یافته بودم ظرف ۳ سال از هم پاشید و تجربه سخت و دردآلودی را پیش روی من گذاشت. ماجرایی که پیری بسیار زودرسی برایم به ارمغان آورده بود. اما طلاق پریسا از من، باعث نشد که نیاز یکطرفه و همیشه شیفته من به زنان پایان بپذیرد. من همچنان با دیدن یک زن جذاب، با تمام وجود شخصیت و هویتم در هم می ریخت.با دیدن زنی که خواستنی بود بلافاصله ذوق زده می شدم. من واقعاً فرق زیادی بین به دست آوردن قلبش و به چنگ آوردن بدنش قائل نمی شدم. شاید در بسیاری از مواقع، تفاوتی بین این دو عمل نباشد اگر همه چیز مسیر طبیعی و دو طرفه اش را طی می کرد ولی مجذوب شدن یک طرفه من دلائلی بیشتر از احساسات قوی داشت.تقربا دو سال طول کشید تا از حالت وابستگی به گذشته و مرورِ همه خیال بافی ها و اینکه اگر اینطور می شد آنطور نمی شد و اما و اگرهایی که به هیچ کجا راه نمی یافت خلاصی پیدا کنم. دیگر اشتیاقی برای به لجن کشیدن پریسا و بعد، گذاشتن بار گناهان بر روی خودم نداشتم. وارد این مرحله شده بودم که هر دوی مان خام و گیج بودیم.در طی دو سال اخیر همه فکر و ذکرم به این محدود می شد که زنانی را که برایم به هر دلیلی جذاب بودند تسخیر کنم. من حس اعتماد آنها را می خواستم، دوست داشتم در چشم آنها، بازتابِ علاقه به خودم و تائید  دوباره شخصیت و مردانگی ام را ببینم. می خواستم از طریق دوست داشته شدن مداوم توسط زنانِ مختلف، خودم را دوست داشته باشم.مریم سومین زنی بود که در زمستان بیش از حد سردِ امسال نشان کرده بودم. از امریکا آمده بود. از من کمی جوانتر بود اما به خودش  مسلط تر بود. همه چیز بین ما از طریق پاسخ او به درخواست دوستی که در یک وبسایت دوستیابی انگلیسی زبان کذاشته بودم شروع شد.بدون اینکه اشاره ایی به ایرانی بودن خودمان کرده باشیم با همان اسم های ساختگی مرسوم وب سایت های دوستیابی و بعد از حدود ۳ هفته رد و بدل کردن ایمیل ها، فرصت ایجاد شد که به من زنگ بزند. بلافاصله متوجه صدای موسیقی اصیل ایرانی شدم که در پسزمینهِ چند جمله ایی که بین ما رد و بدل شد شنیده می شد.ایرانی بود و مثل خودم کمابیش داغان و تلخ، مشغول فراموش کردن یک رابطه نافرجام بود. قرار گذاشتیم که در یکی از بارهایی مرکز شهر که موسیقی زنده اجرا می کند همدیگر را ملاقات کنیم. هنوز تصویری از او در ذهنم نقش نبسته بود. این بار بدون آنکه مجذوب و ذوق زده باشم وارد یک رابطه می شدم.با دیدنش، با موی کوتاهش و طرز لباس پوشیدن، با به سرعت حرف زدن و راحت بودنش، تقریبا همان حسی که توقع داشتم در من ایجاد شد. آخرین مشتری های بار بودیم. مشروب زیادی نخورده بودیم ولی هر دو سنگِ تمام گذاشته بودیم و تقریبا بخش اصلی زندگی، افکار و تجربیات مان را شتابان با هم در میان گذاشتیم.از همان اواسط صحبت کردن ها وقتی که تاثیر اولیه مشروب به اوج خود رسیده بود دستانش را به آرامی نوازش کردم و او شاید به بهانه غرقِ حرف زدن بودن واکنش منفی نشان نداد. از بار که بیرون آمدیم با تعجب با پیشنهاد او روبرو شدم که اگر می خواهم به خانه اش برویم تا تکهِ کیک باقیمانده از دستپختش را بخوریم.مریم راحت و بی غل و غش به نظر می رسید ولی من می خواستم حدس بزنم که باید منتظر چیزهایی بیشتر از یک تکه کیک باشم.ادامه داردبخش اول داستان    بخش دوم   بخش سوم    بخش چهارم    بخش پنجم  بخش ششم