اگر ایرانی بازی در نیاوری می توانی شب اینجا بمانی

۲ شهریور ۱۳۹۲

وقتی به سمت خانه مریم رانندگی می کردیم سکوت کوتاهی ایجاد شده بود. شاید هر دوی مان از سرعت اتفاقات افتاده در طی ۵ ساعت گذشته کمی متعجب بودیم. مثل اینکه تصادف روزگار دو آدم با شرائط  و تجربیات کمابیش مساوی را در یک نقطه قرار داده بود تا حداکثر استفاده را برای مرحله جدیدتر زندگی به دست آورند.هر دوی ما آدم های برونگرایی بودیم. هر دوی مان ولی کنجکاوی مان را نسبت به هم از دست نداده بودیم مهمتر از همه آنکه، هر دوی مان جذابیت و کشش خارق العاده ایی نسبت به هم نداشتیم. اما حدس می توانم بزنم که او هم از تنهایی و نداشتن یک رابطه جنسی راحت و محترمانه در رنج بودیم. در فرهنگ غربی ها، ما یک زوج کلاسیک Friend with Benefit می توانستیم باشیم.هنوز جمع بندی من از آشنایی سریع ما و دعوت او در شب اول آشنایی برای رفتن به خانه اش، آن هم حوالی ۳ صبح، به پایان نرسیده بود که از چهار راه اصلی وارد کوچه ایی شدم که با دست به من اشاره کرده بود. از طرفی در آرزوی شتابزده برای به رختخواب رفتن با او بودم و از طرفی، خواسته یا ناخواسته، این احساس جدید و عجیب در من بود که زیاد هم مهم نبود اگر اتفاقی نمی افتاد. شخصیت مستقل و احتمالا قدرتمندش هم بر قوت این احساس می افزود.آن شب آرام بودم. هم با تمام وجود، بدنم، او را می خواست و هم احساسِ مشترکی با این انسان ایرانی داشتم. او هم مثل من از ریشه کنده شده بود. هر دو غریب بودیم. هر دو در حال مناقشه و گفتگو با فرهنگ میزبان بودیم و هر دوی مان تنها و به دور از عزیزان مان… ما مثل دو پرنده راه گم کرده بودیم که آگاهانه در کنج یک ساختمان جدید، همدیگر را یافتیم و می خواستیم برای لحظاتی ترس از تنهایی، گمگشتگی و غربت را فراموش کنیم.خانه مجردی یک دختر ایرانی، از مواردی نبود که زیاد دیده باشم. از سمت پارکینگ ماشین صاحبخانه که یک ورودی مجزا برای خودش داشت وارد خانه اش شدیم. خانه اش، سالن مرتب و جمع و جوری داشت. یک سه تار بر روی دیوار کنار آشپزخانه و سالن نشیمن خودنمایی می کرد. در کنار عکس هایی از چند زن خارجی که فقط یکی شان، گرترود اشتاین، را می شناختم عکسی هم از غزاله علیزاده، نویسنده ایرانی که می گفتند خودکشی کرده بود در دیدرس بود.من روی کاناپه نشستم. بدنم داغ بود ولی بیشتر از آنکه بخواهم همان لحظه در کنارم باشد تا در آغوشش بگیرم و ببوسمش، میل داشتم دستم را در موهای صاف و کوتاه سرش قرار دهم و به آرامی نوازشش کنم. دختر ایرانی از بسیاری جهات احساسات و احوالاتش با ما یکی است. همه ما در دوران کودکی و نوجوانی، فرصت آرام و طبیعی برای شناختن همدیگر سلب شده بود.یک عالم هراس و هشدار در برابر ما چیده بودند. انگار پدران ذاتاً بقال و تنگ نظر ما، دختران و پسران شان را شبیه شاگر بقالی های رقیب، بار آورده بودند. بدبینی، نگرانی و سوء استفاده در ناخوداگاه ما رخنه کرده بود. من به عنوان یک نوجوان و بعدها به عنوان یک جوان، فرصت صلح و اعتماد با دخترها برایم فراهم نشده بود. آنقدر فضای رشد جنسی ما مخدوش و غیرصمیمی بود که پذیرفته بودم فقط باید به چنگ شان بیاورم و تا آنجا که امکانش هست تکه ایی از روح و جسم شان را تصاحب کنم و مثل دزدهای سر گردنه از محوطه بگریزم.با سرعت لباسش را عوض کرده بود و دستی به موهایش کشیده بود و با یک لباس خواب یکسره و بلند که حتی پاهایش را هم پوشانده بود وارد اتاق نشیمن شد. در حین آوردن تکه کیک کوچکی که قولش را داده بود از من پرسید که آیا جا برای کمی مشروبِ شیرین دارم یا نه؟یک ساعت دیگر گذشته بود و کیک و ظرف شری نصفه را با هم تمام کردیم. خیلی  ساده و صمیمی رو به من گفت: « اگر ایرانی بازی در نیاوری می توانی همینجا روی کاناچه بخوابی. هر دو خسته ایم و برای هر دوی مان بهتر است همینجا، همه چیز را  در هوا معلق نگه داریم باشه… مرسی.»پیشنهادش آنقدر صریح و ساده بود که بی اختیار و با لبخند ان را پذیرفتم هر چند در کنج ذهنم هنوز امیدوار بودم که اتفاقی ممکن است بیفتد. مغزم خسته بود و مشروب هم با آنکه تمام شب نم نمک خورده بودم و تاثیر  شدیدی روی  حالت فکر کردنم نداشت ولی اجازه نمی داد خیلی دقیق باشم و مثل عادت همیشگی، اعمال و رفتارش را بر طبق  نشانه هایی که می شناختم ارزیابی کنم. خودم را، مرد ایرانی بودنم را، به درخواست او، از تکاپو باز نگه داشتم. احساس خوبی هم داشتم از اینکه می توانم درخواستش را محترم بشمارم.بعد از گرفتن یک دوش سریع، خودم را در مبل اتاق نشیمن ولو کردم. قبل از اینکه چشمم را ببندم متوجه نور بسیار کمرنگ  یک آباژور سبز شدم که از در نیمه باز اتاق خواب مریم راهش را به سمت من یافته بود. چشمانم را بستم. هنوز بین خواب و بیداری بودم که مریم با همان لحن پیشنهاد و دستور و کمی هم شیطنت، خطاب به من گفت « اگر قول بدهی که ایرانی بازی در نیاوری می توانی بیایی اینجا کنار من بخوابی.»بخش اول داستان    بخش دوم   بخش سوم    بخش چهارم    بخش پنجم  بخش ششم   بخش هفتمFreeDigitalPhotos.net