۶ آذر ۱۳۹۹
«بابا دیگر پذیرفته بود که دارد میمیرد. چشمهایش را بسته بوده و با انگشت خونی داشته یک چیزی مینوشته. اما چشمهای کارون از حدقه زده بود بیرون و داشت بابا را نگاه میکرد. میشد ترس را در صورتش دید. دهانش پر از خون بود.»
این صحنهای است که ارس حاجیزاده از شب قتل پدرش و برادرش به یاد دارد؛ برادر ۹سالهاش، کارون، که «هر کجای اتاق را نگاه میکردید، جای دست کارون بود؛ انگار [خواسته بوده] فرار کند.»