شب عید

۲۴ اسفند ۱۴۰۱

 
آن قدر فرصت داریم که طنین آخرین نت‌های موسیقی این روزها را درک کنیم همچون رشته‌های ابریشمین رد شده از سوراخ گوشوارهایی با نگینی سرخ... میان رخوت پیکرهای به‌خواب رفته‌ای که مترصد این صداهای تازه بوده‌اند؛ کم و بیش دریافته‌ایم که این صداها از کجا می‌آیند. وانگهی می‌دانیم که چیزی نیست مگر صداهای کوتاه کلیدهای زنگ زده، آواهایی از فاصله‌ای نه چندان دور، خفه شده در ازدحام راهروهای تنگ و رنگ باخته در میان خرناسه‌ها...
آن هوای نمناک و رخوتناک حتی زیر سبزینگی بلوارها و خیابان‌ها نیز احساس می‌شود. هوایی که از شدت هیاهوها می‌کاهد ودرختان ونیمکت‌ها وتیرهای چراغ‌ها را در پرتوی خاکستری فرو می‌پیچد. پرتو روزی پیشاپیش تجربه شده که پا به آن گذاشته باشی...
پیرمرد با اینکه می‌داند؛ مسیر اصلی را رها می‌کند و راه میانبر را در پیش می‌گیرد. در راه شبحی را می‌بیند که از ردیف درختان جدا می‌شود. بی‌درنگ می‌شناسدش... همسایه‌شان؛ مرد بازنشسته‌ای که اغلب او را خم‌شده بر صفحه شطرنج در حیاط می‌بیند. مرد با گام‌های شتابان به سوی او می‌آید. گویی گام‌ها از اختیارش خارج شده باشند... با این همه به نظر می‌رسد متوجه او شده است، پس خودرا مهیای سلام کردن به مرد همسایه و فشردن دستش می‌کند که مرد بی‌آن‌که به او نگاهی بیندازد و یا سرعت قدم‌هایش را کم کند یکسره بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرد! اما درست در آخرین لحظه‌ی این دیدارِ ازدست رفته، لب‌هایش تکانی می‌خورند و با صدای بسیار آهسته اما آشکار نجوا می‌کند: «به خانه بر نگردید!...» سپس برشتاب گام‌هایش می‌افزاید و به طرف گذرگاه باریکی می‌پیچد...
 
پیرمرد نگاهی به خیابان پررفت و آمد می‌اندازد. دغدغه‌ها و دلمشغولی‌های این روزها، پيشِ كلام و صدا و نگاه مردِ همسایه رنگ می‌بازد... به روزهای پر طراوت فصلی نو می‌اندیشد؛ فصلی که در راه‌است...